دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید.

  • ۰۵:۴۱

من واقدس ( خاله همسنم ) توی یک مدرسه بودیم دوران ابتدایی.


من کلاس اول ، اون دوم .


زنگ های تفریح باهم بودیم و بشدت هوای همو داشتیم.


اگه یکی منو اذیت  میکرد اقدس به حسابش میرسید ، اگه زمستون اقدس دستاش یخ میزد من دستکشامو میدادم بهش


عشق بودو علاقه بین ما موج میزد اونم مکزیکی!


البته دعواهم داشتیم ، یکی از مخوف ترین دعواهامون سر پسر همسایه بود!!


بابابزرگم اینا یه همسایه داشتن که خیلی خانواده محترمی بودن دختر وپسری داشتن به نام های


عاطفه وعلی!


بشدت بچه مثبت و درسخون و باتربیت بودن. 


مشکل من ازاون جایی شروع شد که اقدس هروقت توی کوچه بازی میکردیم و علی وعاطفه هم بودن


منو فراموش میکرد و موقع یارکشی علی رو انتخاب میکرد ( بیشعور)


کلا یه آدم دیگه ای میشد این بشر!!


درطول بازی هم که اغلب هفت سنگ بود مدام هوای همو داشتن، حمایت بود که بین این دوتا موج میزد چه موجی!

سونامی بود بیشتر!!


علی شیربرنج مدام میومد در خونه ما و میگفت اقدس هستش ؟؟ ( با نازم حرف میزد به این وقت عزیز)


البته که منم میگفتم نه ودرو میکوبیدم توی اون صورتش! ( من خواهر ناتنی سیندرلابودم انگار) :)


روزها وماه ها گذشتن و من شاهد بیشتر صمیمی شدن این دوتا سرخود و تنهاتر شدن خویش بودم!


تارسید آن روز شوم.


طبق برنامه ی همیشگیمون جمع شدیم شب و رفتیم سروقت فری مرغی!


سناریو همیشه روند تکراری داشت! از فری مرغی حمله و عربده و فحش ازما فرار و گفتن آینه آینه!


رسیدیم به خونه بابابزرگ که ته کوچه ی بن بست بود من و اقدس و علی شیربرنج


بقیه هم جاهای دیگه متواری شده بودن


اقدس سریع چپید توی خونه و علی هم برد باخودش و درم بست!! ( نامردا)


من موندم تنها و فری مرغی هم داشت میومد 


هرچی درزدم بازنکرد یه ان دیدم الان فری مرغی منو میگیره و میزنه میکشتم


سریع دررفتم بالای تیربرق( وی مهارتی عجیبی در رفتن بالای تیر برق ، درخت، دیوار و..دارد)


دمپاییم افتاد پایین.


فری مرغی دوتافحش داد ودمپاییم برد باخودش!! بگو آخه مرد ناحسابی دمپایی بچه رو چرابردی؟؟


اومدم پایین با دلی شکسته  وکینه ای دردل!


درسته که بعدش با اقدس اشتی کردم ولی قبلش با سوزوندن دمپایی های اقدس توسط من 


و گاز گرفتن کله ام توسط اقدس دل شکستم جوش خورد:)


اگر از عاقبت علی بپرسین باید بگم که وقتی ما راهنمایی شدیم رفتن خارج و تاکنون خبری دیگری از آن ها در دسترس نیس!


و چندسالی هم اقدس افسردگی پس از شکست عشقی گرفت که چندان مهم نیست!!


مهم اینه قبل رفتن علی اینا من زهر خودم به خود شیرین بازیاش ریختم و دماغش شکستم:))


هولش دادم وسط بازی افتاد دماغش شکست ، بی دست وپا دوسالم ازمون بزرگتر بودا!!


همون تاقیامت بسشه که از یه دختری چون من کتک خورد :))


اینم جز افتخارات زندگی گوهر بارمه !


عنوان پست هم تقدیم میشود به زوج حال بهم زن اقدس و علی !



دریافت :)

  • ۲۱۲
** گُلشید **

😂😂😂

 

واااییی خیلی خندیدم😂😂

هر بلایی سر اقدس و علی اوردی حقشونه نوش جونشون😂

خیلی شیطون بودیا😉

راستش اصلنم پشیمون نیستم دماغش شکستم!

کاش بودی میدیدی خودشیرین بازیاش واسه اقدس!!

:)

بابا اینا شیطونی نیست که ! 

یک استراتژیک جنگیه:))
ملا نصرالدین

سلام

 

نکته اخلاقی داستان این بود که آدم دوستانش در روزهای سخت خواهد شناخت!

از داستان عشق ناکام خاله محترمتون که بگذریم سوالی در ذهنم بوجود اومده

جسارتاً مشکل شما و بچه های محل با جناب فری مرغی بخت برگشته چی بود؟

چرا دست از سر کچل این تولید کننده مرغ های ارگانیک بر نمیداشتید؟

 

سلام ملا سال نو مبارک :)

 راستش اصلا باهاش مشکلی نداشتیم!

فقط چون خیلی حرص وجوش میخورد و خوب دنبالمون میکرد و شب مفرح  و هیجان انگیزی رو برامون 

میساخت این بود ولش نمیکردیم:))

بخت برگشته هم نبود همچین!

خیلی هارو کتک زده بود چه کتکی!


محیا ..

:))چقد شیطون بودی:)

خوبه ازبچگیت انقد خاطره بامزه داری

من انقد آروم وساکت وبی شیطنت بودم

هیچ خاطره ای ندارم:):

 

 

 

شیطون نبودم که:)

مگه میشه هیچ خاطره ای نداشته باشی؟
غریبه آشنا A

اووووه😯😯😯

عزیزم😅😅😅

چه داستان عشقی و پر حادثه ای بود!!اونجا که تنها موندی تو کوچه اگه نمیشناختمت انتظار داشتم گریه کنی!!یعنی من که بودم پس میفتادم!🤒ولی تو همون شد که انگیزه گرفتی واسه کوه نوردی مگه نه؟!😍😂

گریه؟؟ من؟؟ 

وقتی فری مرغی رفت دمپاییم برد یکم گریه کردم البته:)

ولی تلافی اشک های مظلومانه ام سر اقدس وعلی دراوردم!

استعداد داشتم کلا:)

اول درخت بود وتیر برق بعد شد کوه!
محیا ..

تو بچگی منو میدیدی 

متوجه میشدی شیطون بودی:)

 

آره خاطره هیچی ندارم

چون کلاً هم آروم بودم هم ساکت

بازیم نمیکردم با همسنو سالام:(:

 

البته نووجونی یکم شیطون شدم :)

که درمقابل تو واین خاطرات سوسول بازیه که من بهش میگم شیطنت:))

راستش شیطون نبودم بیشتر بی تربیت بودم:)

شاید چون خاله وداییم الگوم بودن و اون موقع ها بچه ها مدام تو کوچه بودن

خیلی خاطره اینجوری دارم  واسه تعریف کردن منتهی میگم شاید خوندنشون کسل کننده باشه




محیا ..

نبابا بی تربیت چیه اینکه از درخت وتیربرق ادم بتونه بره بالا هنره

من ترس از ارتفاع شدیدی دارم:((

بیشترین ترسم ازارتفاعه:((

فک کنم بخاطراینه یه باراز بلندی بچه بودم افتادم

الان یادم اومد!همچینم منفعل نبودم:))

داشتیم منو خواهرمو دوستم بازی میکردیم شیطنت میکردیم هولم داد پرت شدم پایین:)))))

 

بازومم یجوری زخم شد پوستش کنده شد که تاالان جاش مونده:(:

شبیه جایی که بخیه میخوره پوستش کلاً‌یه شکل دیگه میشه سفید میشه اون مدلی شده:):

البته بخیه نخورد خیلیم کوچیکه نصف بندانگشته

ولی مونده یادگاری :)

 البته زانوهامم کبود شد وجاهای دیگه دستامم زخم شدا ولی خداروشکر جا بقیه نموند

الان دونه دونه بلاهایی که سرم اومده داره یادم میوفته😐😅


نبابا تعریف کن بامزن:)

کلا‍ شیرین می نویسی اصلا نوشته هات کسل کننده نمیشن:)

بی تربیت میگم منظورم روانی کردن فری مرغی و اسم گذاشتن رو بقیه بچه ها فور اگزمپل

علی شیربرنج و ممدرضا دماغو و حتی واسه فریدون که مرد بزرگی بود اسم گذاشتیم!

فری مرغی:)

اسم های دیگه هم هستن که ان شاالله در پست های بعد رونمایی میکنم!

و بارها شیشه همسایه ها شکستم و انداختم گردن این واون!

اصلا ازهمین باتربیت بودن بیش ازحد علی و عاطفه بدم میومد:)

من ترس ازارتفاع نداشته وندارم بااینکه چندبار ازبلندی افتادم!

باجه:) همین الان یه خاطره از پارک رفتن دسته جمعی مون یادم اومد!

:)
ملا نصرالدین

سلام مجدد

سال نو شما و همه خوانندگان و نویسندگان هم مبارک

ان شاء الله سال سلامتی و بهروزی

 

بله الان متجه شدم که جذابی ذاتی فری خان چی بوده!!

بعد انتظار داشتید که کتک هم نخورید حتماً؟! :-)

یاد ی خاطره افتادم که ی شب شخصاً تمام لامپ های تیر برق های محل رو شکستم!

چندی با آخرین تیر برق فاصله داشتم که ی بابایی یهویی پیداش شد و گیر داد که داری چیکار میکنی بچه؟!

منم خودم زدم به اون راه و تا رفتنش صبر کردم دقیقاً زمانی که اطمینان پیدا کردم که رفته کارم شروع کردم ولی متاسفانه اون شخص هم گویا دست من خونده بود و ی جایی اون دور و بر مخفی شده بود یهو از تو تاریکی اومد بیرون و اگر به موقع فرار نکرده بودم تیکه بزرگم گوشم بود!

 

نه انتظار داشتیم کتک نخوریم!

اگه فقط یبار بی محلی میکرد جای دنبال کردناش و دادوبیداد کردناش ما مطمئنا دست از سرش برمیداشتیم!

چجوری شکستین لامپارو؟

:)

حیف این یه مورد عملی نکردم! افسوس..
ملا نصرالدین

جسارتاً با شناختی که در این پست از شما پیدا کردم بهتر ندانید چجوری!!!

صرفاً جهت امنیت خودتون و اطرافیان!

ملا خسیس نباش بگو چجوری همه لامپارو ترکوندی؟؟

بنظرت من الان بااین سنم که باید نوه داشته باشم ازاینکارا میکنم؟؟

:)
محیا ..

😂😂😂

خاطرات بچگیت شبیه خاطرات پسراس

شیشه هم شکوندی😅😂

 

اینو یادم رفت بگم 

ماکه هم سنیم

ماهم همشن تو کوچه بودیم ولی همش لِی لی بازی میکردیم:))

اوجش دیگه قایم باشکو این چیزابود:))

#بچه ننر دهه هفتاد:))

 

یاد بچگیام افتادم الان دلم تنگ شد:(

 

منتظر رونمایی بقیه خاطراتت هستیم:)💖

دقیقا! چون تو خونه داییم و پسرخاله هام همه تو یه رده سنی بودیم

دختر همسن فقط منو اقدس بودیم بقیه بزرگتر بودن خیلی مدامم خاله بازی میکردن

من یبار فقط خاله بازی شرکت کردم که اونم من شدم پدر خانواده:)))

لی لی هم بود بیشتر تومدرسه

تو کوچه گرگم به هوابازی میکردیم یا سربه سر فری مرغی میزاشتیم

یا فوتبال یا هفت سنگ

روز نبود شیشه تو اون کوچه شکسته نشه!

البته کارخوب هم میکردیم یادمه یبار یکی از همسایه ها

هممون برد باغش تا شب ازمون بیگاری کشید و میوه چیدیم از درختا!!

یادش بخیر یه پیرزنی بود تو محله اسمش جواهر بود!

جواهری بود خدابیامرز:)

چقدر این پیرزنو اذیت نکردیم ما

من جام تو جهنمه الان که فکرشومیکنم:)
** گُلشید **

به نظر منم پشیمون نباش حقشه:)))

 

خب وقتی اقدس اونجور عاشقش بوده اونم باید خودشیرینی میکرده براش:)

 

ولی واقعا از این شیطون مردم آزارا بودیا:))

 

من فقط یادمه یه بار از تیر برق رفتم بالا، اونم یکم نه خیلی:))

منم از بچگیم خاطره زیاد دارم ولی اصلا مثل مال تو هیجانی نیست، من بیشتر تو عالم خودم بودم:)

بنویس خاطراتتو اتفاقا هیجانیه کسل کنتده نیست.

پشیمون نیستم اصلا دیشبم نمیدونم چرا یادشون افتادم!

اقدس گردن نمیگیره این علاقشو که!!

باورکن از خونه خوراکی داشتیم میبرد میداد به علی شیربرنج به من نمیداد!!

اون موقع همه همین شکلی مردم آزاربودن نمونه اش ملا:))

زده برق یه محله رو ترکونده:)))

نه من تاجایی از تیربرقا بالا میرفتم که ازاون بالا بقیه خونه هارو داخلش ببینم چه خبره!!!

:) 
محیا ..

😂

وایییی شدی پدر خانواده😅😂😂😂😂

منم یادم نمیاد خاله بازی کرده باشیم

اگه بوده هم کم بوده خیلی پررنگ نیست تو ذهنم

 

ولی گرگم به هوا ماهم بازی میکردیم😆

یادعیدا،چهارشنبه سوری،

تفنگ ترقه ایا ،ترقه ها و...افتادم😍

یادش بخیر

دلم تنگ شد!:(

عیدا بچگی چقد خوب بود😭

دلم خواست:(

 

البته بیشتر دلم خواست توجمع شما میبودم 😂

 

بچه ها همسن زیاد باشن کیف میده😅

 

آره بابای خانواده بودم عاطفه هم زنم:))

علی شیربرنج برادر خانومم بود:/

گفتی ترقه ؟:))

خیلی ترقه مینداختیم ونه فری مرغی و جواهر خانوم خدابیامرز!

تو جمع مامیبودی که به علت لوس بودنت و اروم بودنت همه چی مینداختیم گردنت:)
** گُلشید **

بمیرم برات که این اقدس انقدر به تو بی توجه یوده:))

 

یجوری میگی اون موقع همه مردم آزار بودن انگار من بچتم:) خوبه دو سال ازت کوچیکترم:)

 

اره خوندم کامنتشونو:)

جناب ملا سال نو شما هم مبارک.ولی واقعا چجوری شکستید چراغارو؟:)

 

:))

فقط وقتایی که علی بود منو یادش میرفت!

داییمم سیب زمینی بود انگار نه انگار ...

بچه ام نیستی؟:)))
محیا ..

بَه بَه میبینم گلیم از تیر برق رفته بالا😂😂😂😂

وای باورم نمیشه😅

 

شماها چطوری از تیر برق میرفتید بالا اخه😅😂😂😂

من چقد دوران بچگی سوسولی داشتما😅

گلی به این آرومیمم از تیربرق رفته بالا ومن نرفتم😅

اره بابا گلی هم فقط چهره اش معصومه :)

بچه شری بوده ازمن بپرس!

:)

حاضرم شرط ببندم به خاطر همین قیافه اش کسی هم بهش شک نمیکرد خرابکایاش مینداخت گردن این واون:))

الان برو خب:)

ماهی هروقت از اب بگیری خوش مزه اس!
سکوت شلوغ

😂😂😂😂

یاد بچگی هام افتادم 

ی پیرمرد تو روستامون بود رو درختای کوچه اشون حساس بود:))منم تازه از شهر برگشته بودم به شدت سوسول:))) بچه ها شاخه درخت رو شکستن در رفتن، اینجانب توسط پیرمرد با سنگ مجروح گشتم:((( 

هنوز یادم میاد زانوم درد میگیره 😐😂

 

 

فاطمه تو بچه شری بودی بنظرم:)

رجوع شود به ننه امید وخود امید و بیل و ..

:)))
** گُلشید **

:))

 

 بچه های دور و برت هم همه شیطون بودن:)

 

ما کلا خیلی پرجمعیت نبودیم و بچه ها هم خیلی شیطون نبودن.با اینکه هم طرف مامانم و هم طرف بابام بیشتر پسر بودن و هر دو طرف دوتا دختریم فقط ولی اینجوری شیطونی نداشتیم یعنی جرات هم نمیکردیم از بزرگترا:)

دوست داشتم تو جمعتون بودم:))

الان کم کم دارم  یاد خاطرات و گندایی که زدم میفتم:))

 

 

راستش ماخییلی زیادبودیم

یه کوچه ی بزرگ و یه خیابون بود که بن بست بود همه اشم درخت داشت کوچه وخیابونه

الان هرچی فکرمیکنم چندتاازبچه های اون موقع رو یادم نمیاد

:)
** گُلشید **

محیا از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون من آب ندیدم وگرنه شناگر ماهری بودم:)))

اطرافیانم شیطون نبودن و از مامان و بابام خیلی حساب میبردم وگرنه اگه تو جمع مریم اینا بودم رئیسشون میشدم:)))


البته اون تیربرقه رو نتونستم وگرنه بالاترم میرفتم:) حیف شد الان یادم افتاد عصابم خورد شد:(

یه چی دیگم یادم افتاد که انجامش ندادم بازم اعصابم خورد شد:(

نگفتم؟:)

منم از بابابزرگم حساب میبردم با دایی بزرگم 

بقیه رو یه گوشم در بود اون گوشم دستگیره در!

رئیس ما یه پسری بود اسمش میثم بود

شنیدم افسریگان ویژه شده!


محیا ..

بیچاره فری وجواهر خانوم چی کشیدن از دست شماها:))))

واقعا من عمراً تو جمع شماها دووم میوردم😅

 

الان از تیر برق برم بالا؟😂😂😂

یه چیزی بگو بهم بیاد😅

 

 

من میگم اقای ملانصر الدین با سنگ میشکسته لامپ تیربرقو

جز سنگ یا چوب چی میتونه باشه؟:))

 

ذهنم درگیرشد😅

 

باعرض سلام وتبریک سال نوخدمت اقای ملا

:)

:) ما هیجان بخش زندگیشون بودیم:)

من فکرمیکنم با تفنگ بادی میزده !


محیا ..

من توجمع مریم اینا بودم میشدم نمونه سکوت

بچه ها خرابکاری میکردن مینداختن گردن من

کتکاشو میخوردم:)))

 

گلی😂😂

باورم نمیشه دختر انقد شیطون😅

 

:) بودی که میفتادی گیر فری مرغی و کتک میخوردی!


** گُلشید **

برعکس پدربزرگم هم مادری هم پدری مظلوم و مهربونن و کلا کاری به بچه ها ندارن:)

 

اوه افسر یگان ویژه:)))

 

البته بایدم بشه:)


یه پیام قبل تر از این دادم نکنه پاکش کردی؟:))

پدر بزرگ من نمونه مردسالاریه!

ازاونا که کلاه لبه دار میپوشیدن وعصای تزیینی دست میگرفتن!

همرو تایید کردم که
سکوت شلوغ

مریم داری تهمت میزنی😂😂😂😝

بچه ارومی بودی؟:)
سکوت شلوغ

محیا 

مونده هنوز منو بشناسی

مریم بیشتر منو میشناسه😢

مظلومیت منو فقط اون درک میکنه:))

آره فقط من درک میکنم وامید و ننه اش!

:)
سکوت شلوغ

نه 

من تو «داستان ماجراهای ساختمان خانواده برتر» نوشتم

هرکی هر چی میگفت من استفاده ابزاری میکردم😂😂😂✌

فقط جمله نیسان و زن که ترسناکه از خود ملا نصرالدین خانواده برتر بوده:) 

 

اها:))

اره همون ملانصرالدین که توخانواده برتر بود همینه اینجاهم میاد کامنت میده

من شنیدم ملا نصرالدین زن گرفته که !!

کاش الان زنش بفهمه نیسان ابی با خانومش مقایسه کرده!!

(:
سکوت شلوغ

مریم تو اون داستان تو خاله ام بودی:))) 

نخوندم این داستان ساختمان خانواده برترو:))

بزارش بخونیم


محیا ..

 سکوت  آرومی ومظلومیت که اصلا به تو نمیاد:))

 

 خانواده برتر همین یه ملا رو داشت دیگه:)

البته تاجایی که من یادمه:))


اگزکلی!
سکوت شلوغ

مریم:)

خب اینا رو پاک کن :))))

 

 

به ملا نصرالدین

سلام 

من خیلی کامنت های شما رو دوست داشتم

تبریکککک مبارک باشه:))

ان شا الله با هم خوشبخت و شاد زندگی کنید:)) 

کدوماورپاک کنم؟:))


سکوت شلوغ

اون بخش از داستانه:))) 

نچ
سکوت شلوغ

مریم تو‌ رو ب مظلومیت امید و ننه امید رحم کن:)))

الان حال ندارم بعدا میپاکم
فرشته ی روی زمین

: ))))

خوب کردی : ) مطمئنم اگه علی می موند ازش یه مرررد میساختی : )))

اره:)
ارش ..

داستان اونجا جالب میشه علی یهو برگرده از شما خواستگاری بکنه :)

منم بر خلاف الان بچگیم خیلی شر بودم

ازمن ؟؟

من چرا؟؟:)

بهتون نمیاد!
ارش ..

یه مثلث عشقی به وجود بیاد جذاب بشه :)) باید منتظر واکنش اقدس باشید

 

الان بهم نمیاد هر چقدر الان ارومم به همون نسبت شر بودم تقریبا اکثر بچه های همسن فامیل کتک زدم جثه ام اون موقع به نسبت بقیه بچه ها بد نبود ولی هر کدوم از اونایی که کتک زدم الان گنده تر از من هستن  :)

از یه سنی به بعد آروم شدین :)


مهربانی شما چه رنگیست؟

اگر یادمان بود وباران گرفت نگاهی به احساس گلها کنیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan