- سه شنبه ۱۲ فروردين ۹۹
- ۰۵:۴۱
من واقدس ( خاله همسنم ) توی یک مدرسه بودیم دوران ابتدایی.
من کلاس اول ، اون دوم .
زنگ های تفریح باهم بودیم و بشدت هوای همو داشتیم.
اگه یکی منو اذیت میکرد اقدس به حسابش میرسید ، اگه زمستون اقدس دستاش یخ میزد من دستکشامو میدادم بهش
عشق بودو علاقه بین ما موج میزد اونم مکزیکی!
البته دعواهم داشتیم ، یکی از مخوف ترین دعواهامون سر پسر همسایه بود!!
بابابزرگم اینا یه همسایه داشتن که خیلی خانواده محترمی بودن دختر وپسری داشتن به نام های
عاطفه وعلی!
بشدت بچه مثبت و درسخون و باتربیت بودن.
مشکل من ازاون جایی شروع شد که اقدس هروقت توی کوچه بازی میکردیم و علی وعاطفه هم بودن
منو فراموش میکرد و موقع یارکشی علی رو انتخاب میکرد ( بیشعور)
کلا یه آدم دیگه ای میشد این بشر!!
درطول بازی هم که اغلب هفت سنگ بود مدام هوای همو داشتن، حمایت بود که بین این دوتا موج میزد چه موجی!
سونامی بود بیشتر!!
علی شیربرنج مدام میومد در خونه ما و میگفت اقدس هستش ؟؟ ( با نازم حرف میزد به این وقت عزیز)
البته که منم میگفتم نه ودرو میکوبیدم توی اون صورتش! ( من خواهر ناتنی سیندرلابودم انگار) :)
روزها وماه ها گذشتن و من شاهد بیشتر صمیمی شدن این دوتا سرخود و تنهاتر شدن خویش بودم!
تارسید آن روز شوم.
طبق برنامه ی همیشگیمون جمع شدیم شب و رفتیم سروقت فری مرغی!
سناریو همیشه روند تکراری داشت! از فری مرغی حمله و عربده و فحش ازما فرار و گفتن آینه آینه!
رسیدیم به خونه بابابزرگ که ته کوچه ی بن بست بود من و اقدس و علی شیربرنج
بقیه هم جاهای دیگه متواری شده بودن
اقدس سریع چپید توی خونه و علی هم برد باخودش و درم بست!! ( نامردا)
من موندم تنها و فری مرغی هم داشت میومد
هرچی درزدم بازنکرد یه ان دیدم الان فری مرغی منو میگیره و میزنه میکشتم
سریع دررفتم بالای تیربرق( وی مهارتی عجیبی در رفتن بالای تیر برق ، درخت، دیوار و..دارد)
دمپاییم افتاد پایین.
فری مرغی دوتافحش داد ودمپاییم برد باخودش!! بگو آخه مرد ناحسابی دمپایی بچه رو چرابردی؟؟
اومدم پایین با دلی شکسته وکینه ای دردل!
درسته که بعدش با اقدس اشتی کردم ولی قبلش با سوزوندن دمپایی های اقدس توسط من
و گاز گرفتن کله ام توسط اقدس دل شکستم جوش خورد:)
اگر از عاقبت علی بپرسین باید بگم که وقتی ما راهنمایی شدیم رفتن خارج و تاکنون خبری دیگری از آن ها در دسترس نیس!
و چندسالی هم اقدس افسردگی پس از شکست عشقی گرفت که چندان مهم نیست!!
مهم اینه قبل رفتن علی اینا من زهر خودم به خود شیرین بازیاش ریختم و دماغش شکستم:))
هولش دادم وسط بازی افتاد دماغش شکست ، بی دست وپا دوسالم ازمون بزرگتر بودا!!
همون تاقیامت بسشه که از یه دختری چون من کتک خورد :))
اینم جز افتخارات زندگی گوهر بارمه !
عنوان پست هم تقدیم میشود به زوج حال بهم زن اقدس و علی !
- ۲۲۲