نمیدونم چرا یادش افتادم

  • ۱۷:۰۱

وقتی بچه بودم خیلی سربه راه نبودم البته الانم نیستم !


ازاین دخترایی بودم که هی تو کوچه پلاس میشن تا غروب یکی بیاد با زور و تهدید ببرتشون خونه.


از موی بلند و دامن کوتاه و این داستانا خوشم نمیومد چون دست وپاگیر بودن برام 


یه دختری تو کوچه بابابزرگ اینا بود اسمش پروانه بود ولی همه بهش میگفتن پروا


خیلی خوشگل بود موهاش بلند بود چتری میزد 


نصف صورتش چشم بود عین گاو!


تا میومد تو کوچه همه بچه ها به خصوص پسرا میرفتن پیشش  و بااون بازی میکردن 


عشق اول داییم بود:))


ازش خوشم نمیومد نصف توانایی های منم نداشت 


من بلدبودم از درخت وتیر برق بالابرم اون نمیتونست 


من آدامس میچسبوندم به زنگ خونه ها ، میرفتم رو پشت بوم آب میریختم رو سر هرکی رد میشد


اون خودشیرین بود به بزرگترا سلام میکرد منم تو بازی هام راش نمیدادم!


کل محل قابلیت اینو داشتن من و چندتای دیگه رو زنده زنده خاک کنن ولی به خاطر بابابزرگم چیزی بهمون نمیگفتن


مادر بزرگ پروا اسمش وجیهه بود خیلی پیربود 


چشم نداشت منو ببینه  ولی عاشق داییم بود 


کلا پسردوست بود 


یه روز صبح با تیرکمونی که شب قبلش داییم برام درست کرده بود رفتم پسرهای محل بزنم وبرگردم که درحین ارتکاب 


این عمل ننگین وجیهه خانوم گوشمو گرفت !


قشنگ منو ازگوشم بلند کرد! واسه همینه یه لاله ی گوشم یکم بلندتره:)


چندتا فحش بهم داد و گفت چشم سفید خیره سر با استین کوتاه تو کوچه چیکارمیکنی؟؟؟

بعدش یدونه زارت کوبید تو سرم گفت این نصفه گیس هات چرا نمیپوشونی؟؟؟

همونجوری کشون کشون منو برد خونه بابابزرگم !


ازشانس منم بابابزرگم تازه ازخواب بیدارشده بود هنوز ویندوزش بالا نیومده بود عصبی بود


ماکلا ژن بداخلاقی بعد از بیدارشدن بینمون ارثیه!


بعد دهن لقی وجیهه خانوم یه دور هم بابابزرگم دعوام کرد!


خیلی ناراحت شدم راستش چون هیچ وقت دعوام نکرده بود اداشو دراورده بود مثلا با عصاش دنبالم کنه 


ولی واقعی نه!


خلاصه با  کلی غم درون ونفرت از وجیهه خانوم ناهارو کوفت کردم .


پاشدم برم رو پشت بوم ببینم فری مرغی چیکارمیکنه ، از پشت بوم حیاطشون دید داشت


که وجیهه خانوم گفت کجا ؟ پاشو سفره رو جمع کن 


دختر باید یادبگیره رفت خونه شوهر بلد باشه خدمت کنه!!


به این سوی وبلاگ همین جمله رو گفت ، اونم به بچه ی 8 ساله!!


منم گفتم به من چه بگو فلانی ( داییم) جمع کنه 


یهو اژدها شد گفت پسر که کارنمیکنه  ! 


با هرخفت و نفرتی بود کمک کردم سفره جمع شد  اونم رفت خوابید


دیدم خوابیده تلویزیون روشن کردم یه تلویزون سیاه سفید داشتیم 


همین که صدای مجری شنید ازخواب پرید شروع کرد داد وهوار کردن و فحش دادن به من که چادر و چارقد سرم نیست!


فکرمیکرد مرده تو تلویزیون اونو میبینه!!


چادرش براش اوردن سرش کرد چندتا قند ازتو قندونم برداشت پرت کرد طرف من که تو هم برو چادر سر کن!


کلا بامن مشکل داشت 


خدابیامرزتش من هنوز دلم باهاش صاف نشده !



داییمم به عشقش نرسید ، پروا نوزده سالش بود شوهرکرد.



  • ۸۴
مهربانی شما چه رنگیست؟

اگر یادمان بود وباران گرفت نگاهی به احساس گلها کنیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan