من به خط وخبری از تو قناعت کردم

  • ۱۵:۲۸

من همیشه معنای بخشیدن برام گنگ بود ، نمیدونستم خب الان من فلانی رو بخاطر کاری که کرد بخشیدم؟؟

 

ازکجابدونم واقعا بخشیدمش ؟

 

چون همون فلانی رو دیگه نمیخواستم ببینم و ارتباطی باهاش داشته باشم

 

یعنی درواقع این شکلی بود که دوستی اشنایی کاری میکرد یا حرف نا مربوطی میزد 

 

تا مدت ها توذهن من این حرف چرخ میخورد و چرخ میخورد 

 

بشدت اینجور ری اکشن ها منو بهم میریخت 

 

بعد مدتی برای راحتی خودم میگفتم خب من فلانی رو بخشیدم ولی دیگه نه میخوام باهاش حرف بزنم نه ببینمش

 

هرجا هم اون باشه من نمیرم!!

 

بعد این نکته توذهنم میومد که خب من ازکجا متوجه بشم که بخشیدمش؟؟

 

من که هنوز اون حرف یا کار یادمه 

 

هنوز با یاداوریش بهم میریزم 

 

هنوز نمیخوام اون طرف ببینم

 

حتی هنوز عصبانی هم میشم!!

 

راستش رو بخواین من بخشیدن بلد نبودم ونیستم...

 

خیلی سخت و درداوره برام که هنوز خاطرات تلخ کودکی که پدرم باعثش بود  مثل یک نقاشی پررنگ 

 

مثل یک فیلم واقعی تو ذهنم ثبت شده

 

همه ی ما تله های روحی و عاطفی داریم ،یکی کمتر یکی بیشتر

 

میگن هفت سال اول تولد بسیار مهمه 

 

ازلحاظ شکل گیری شخصیت و خلقیات 

 

میدونید من فکرمیکنم این نبخشیدن و فراموش نکردن ریشه در بچگیم داره

 

من اون سالها وسالهای بعدش اصلا درمورد این مسائل با هیچکس حرف نمیزدم

 

از نگرانی هام از ترس هام از غم وغصه ام

 

من تو خونه یک پدر همیشه عصبانی میدیم کسی که برای هرچیزی حتی افتادن تخم مرغ از دست دختر پنج سالش 

 

وشکستنشون مادربچه هاش مقصر میدونست و داد و هوار و ...راه مینداخت!

 

فکرمیکردم همه ی پدرها همین شکلی هستن...

 

می رفتم خونه پدر بزرگم همیشه همونجا بودم داییم میدیدم که دخترش بغل میکرد میبوسیدش 

 

اگه کارخطایی میکرد اگه تخم مرغ از دستش میوفتاد میشکست میبخشیدش ...

 

این هارو می دیدم و گیج ترمیشدم  سرخورده تر میشدم

 

میگفتم دایی مثل مامانه برای همین اینجوریه..

 

بزرگتر شدم مدرسه رفتم تک تک ثانیه هایی که مدرسه بودم میترسیدم برگردم خونه و مامانم نباشه 

 

مامانم رفته باشه ...

 

توخودم رفتم فقط درس خوندم راهنمایی نمونه دولتی قبول شدم 

 

گذشت تا دبیرستان جشنی برای دانش اموزا و تقدیر از نفرات برتر برگزار شد با حضور خانواده هاشون

 

عزا گرفتم که چجوری به بابام بگم بیا مدرسه کادو گرفتن دخترت نگاه کن!!

 

تصمیم گرفتم نگم

 

اون روز تلخ ترین روز دبیرستانی بودنم بود وهست

 

تک تک دوستانم که میرفتن کادوشون میگرفتن هنوز از سن پایین نیومده فرو میرفتن تو آغوش پدراشون

 

دلم میخواست نبینم 

 

دلم میخواست جای اونها میبودم

 

دلم میخواست زودتر تموم میشد

 

تک تک این بغض های فروخورده تبدیل شدن به یک روح خنج خورده و بدبین که یاد نگرفت ببخشه

 

که تا سال ها فکرمیکرد دوست داشتنی نیست ...

 

امروز تو مطب دکتر بودم دختر بچه ی شیطونی دیدم که ورجه وورجه میکرد رفت کنار مردی ایستاد وشروع کرد

 

شیرین زبونی کردن مرد هم باباش بود بغلش کرد موهاش که بهم ریخته بود باز کرد و دوباره بست

 

نمیدونم چی تو گوش دخترش میگفت که غش غش میخندید..

 

حسودیم نشد اما ذهنم چرخ خورد و چرخ خورد رفت به بچگی خودم 

 

دهنم تلخ شد چشمام پرشد نفسام سنگین شدن

 

من هیچ وقت در واقعیت با دوست و اشنا حتی اقدس درمورد این چیزا حرف نزدم 

 

اینجا هم ننوشتم 

 

 

حس میکردم اگه بگم لایق ترحم میشم یا نمیدونم بقیه به من وامثال  من دید دیگه ای دارن..

 


 

 

+ ممنون میشم کامنتی در این مورد برای من نزارین خصوصی:)

 

بزارین راحت بتونم بنویسم شاید بتونم گذشته رو رها کنم کمی ، شاید

 

 

+ آهنگ من امروز توی گل فروشی شنیدم خیلی خوشم اومد ، گل فروشی که میرم یک پیرمردیه که موهاشو بلند کرده

 

و میبنده جین میپوشه برای گلاش اسم گذاشته:)

 

امروز قیمت یه گل سانسوریا شمشیری ابلق با گلدونش ازش پرسیدم گفت پسرم اردشیر نگهداریش سخته:)))))

 

گفت نازگل خوبه؟؟

 

اول فکرکردم داره با موبایل حرف میزنه ازاین بیلبیلکا تو گوششه بعد دیدم روی صحبتش بامنه!

 

گفتم ببخشین نازگل کیه؟

 

گفت همون پتوسی که یه ماه پیش خریدی ازاینجا:)))

 

 

 

 

 

 

  • ۸۰
مهربانی شما چه رنگیست؟

اگر یادمان بود وباران گرفت نگاهی به احساس گلها کنیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan