زندگی لمس همین لحظه ها بود

  • ۱۷:۱۰

روزهای دور از اون دورا که انگار واسه هزار سال پیشه ظهر های جمعه تابستون خونه بابابزرگ جمع میشدیم

 

آفتاب تا وسطای خونه میومد و باد میزد به پرده های حریری  که خودشون تا وسطای فرش دنبال هم میکشوندن

 

روزهای آرومی بود لحظه هایی که هنوز نشونه هایی از خوشبختی داشتن

 

ناهار طبق یه قرار نانوشته کله پاچه بود ،هر جمعه 

 

چهل نفر آدم دور سفره مینشستن و بابابزرگ جاش بالای سفره بود 

 

بچه های کوچیک ورجه وورجه میکردن از ذوق اون حیاط بزرگ و پراز قشنگی چشماشون برق میزد

 

صدای ظریف قاشق و چنگال سرسفره صدای خنده های یواشکی و درگوشی با بغل دستی پچ پچ کردن

 

صدای تعارف تیکه پاره کردنا سر سیر ترشی ولیمو 

 

صدای قهقه های از ته دل به شوخی های بابابزرگ

 

خوش عطر ترین چایی غروب جمعه 

 

 


 

 

 

  • ۶۰
مهربانی شما چه رنگیست؟

اگر یادمان بود وباران گرفت نگاهی به احساس گلها کنیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan