فقدان.

  • ۱۴:۵۹

آخرین خاطرات بابابزرگم مرور میکنم و توی دلم خنج میزنن


پنج شنبه  و جمعه از ذوق بهوش اومدنش از خوشحالی چند کلمه حرف زدنش به هرکی میشناختم زنگ زدم وپیام دادم 


جمعه ای که من یه طرف تختش نشستم پریا یه طرف 


آروم سوپ میخورد و به تند تند حرف زدنای ما گوش میکرد دستاش جون نداشت قاشق نگه داره 


وقتی ادا درمیودرم که دهنتو بازکن پسرخوب آفرین سوپتو بخور که ببرمت ددر ، لبخند بی جونی مینشست رو لباش


پسرخاله هام هرنوع دلقک بازی دراوردن که چشماشم بخنده توی دلمون عروسی بود 


با هرکدوممون چند کلمه حرف میزد فارسی نمیگفت 


بی مقدمه به پریا گفت بابا درست ادامه بده مراقب مادر و خواهرت باش


به پسرخاله م گفت مراقب مادرت باش تنهاش نزار دوباره 


ذره ذره با حرفاش اشک مارو دراورد هی میگفتیم بابا اینا چیه میگی؟ دلمون خون نکن فردا منتقل میشی بخش بعدشم میای خونه 


خواستم جو عوض  کنم گفتم بابا میخوام برات مجددآستین بالا بزنم این پرستارای اینجا همه  عاشقت شدن


هرکدوم دنباله حرف منو گرفتن شروع کردن به سربه سرگذاشتنش و شوخی کردن


بی جون لبخند میزد باز نگام کرد دستمو گرفت گفت خوب باش همیشه بابا خوب زندگی کن قدر خودت بدون


نشد جلوی اشکام بگیرم 


پسرخاله کوچیکم نمک میریخت طفلی ترسیده بود میخواست نشنوه این حرفارو 


داییم که اومد گفت یه تومن جیب پالتوم بود چارتومنم توی گاوصندقم اونم با سیم بازمیشه ! خرجشون که نکردی؟


منفجر شدیم ازخنده ته دلم میگفتم آخیش خوبه حالش اون حرفاشم تحت تاثیر داروهای آرامبخش و بیمارستان


اومدیم خونه تا سه صبح خندیدیم و گفتیم کاش بریم با سیم گاوصندقشو بازکنیم پولا برداریم وقتی اومد سربه سرش بزاریم


فرداش میخواستم برگردم تهران چون قرار بود بابابزرگ انتقال بدن بخش


فرداش اما بابابزرگم بیدارنشد 


 بابابزرگم رفت 


همه چی انگار رفت رو دور تند 


با دل خون شده خرماچیدیم دلم میخواست گوشام کرمیشد صدای صوت قران تو خونه نمیشنیدم 


نشد لحظه ای تنها عزاداری کنم نشد یه دل سیر گریه کنم 


انقدر غرق کار و پذیرایی شدیم که موقع ریختن بادوم روی حلواها گفتم پریا کاش یه ظرف کم شکر درست کنی واسه بابابزرگ


نگاه مات شده ش روم میخی شد رفت تو سینه م


به خودم اومدم نشستم کف اشپزخونه زار زدم لبمو گاز گرفتم و گریه کردم

اینا حلوای بابابزرگم بود؟؟


تصمیم براین شد بخاطر کرونا وسلامتی مردم اشخاص نزدیکمون دعوت بشن که صد خورده ای شدن


روز خاکسپاری رفتیم به شهر زادگاه مادربزرگ مرحومم


جایی که مادربزرگم و دایی بزرگم به خاک سپرده شدن 


جمعیتی که اومده بودن به قدری زیاد بود که آمبولانس مسیر طولانی مونده به قبرستون بین ترافیک ماشین و جمعیت گیرکرد


صدای بهم خوردن دندونام از لرز و بغض تو سرم میپیچید صداش از صدای جیغ و گریه ونوحه بقیه بیشتر توی سرم اکو میشد


هیچ یادم نیست جواب همدلی فامیل و عرض تسلیت هاشون چجوری دادم وچی گفتم و چی شنیدم


فقط یادمه چجوری بابابزرگ عزیزم رفت زیر خاک با هر خاکی که میریختن انگار فشار این غم دور گلوم بیشتر میشد 



اکثر مردم نموندن پذیرایی ناهار بشن به هرکی گفتیم بفرمایید فلان تالار پذیرایی بشین گریه کرد گفت من غذای ختم 


اون مرحوم از گلوم پایین نمیره و رفت


دلم میخواست ساعت ها تک وتنها بشینم اونجا یه دل سیر عکسشو نگاه کنم گریه کنم براش حرف بزنم


اخر شب همه نوه ها رفتیم نشستیم سرخاکش تا صبح 


کسی به اون یکی نگفته بود بیا 


همو توی قبرستون دیدیم


دلمون نیومده بود شب اول قبرش تنهاش بزاریم پریا تاصبح قران خوند گریه کرد و گریه کردیم





+ من نتونستم یه دل سیر تنها عزاداری کنم دردم زیاده هرلحظه بایاداوریش میزنم زیرگریه 


شاید گاهی از غمم بنویسم کمی تسکین پیداکنم ازغم خوندن همونقدر سخته که نوشتنش

اینجارو نخونید که من باعث ناراحت شدن کسی نشم 


ازتون ممنونم که برای سلامتی بابابزرگم دعا کردین ممنون از بزرگواریتون 


تسنیم جان ممنون بابت حرفات .



  • ۱۸
مهربانی شما چه رنگیست؟

اگر یادمان بود وباران گرفت نگاهی به احساس گلها کنیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan