- شنبه ۲۵ دی ۰۰
- ۲۲:۳۵
کاش گاهی وقتا خدا جای نشستن اون بالا و نگاه کردن میومد مینشست روبه روی آدم میگفت من امشب به تو گوش میکنم حواسم به توئه
هفت روز از رفتن بابابزرگم میگذره
ولی من قد هفت سال دلتنگم
حرفاش و کاراش ،صدای خنده هاش طرز راه رفتنش
قدم هاش به قدری بلند و محکم برمیداشت که عین چی باید میدوییدی بهش برسی هربار باهاش جایی می رفتم کلی غرمیزدم بابا یکم آروم راه برو نفسم بند اومد میخندید میگفت پیرشدی !
کاش هزاربار دیگه باهم پیاده روی میکردیم
کاش هزاربار دیگه بغلش میکردم
کاش من جاش میرفتم
- ۲۷