- دوشنبه ۴ بهمن ۰۰
- ۱۷:۱۵
ما آدم ها بعضی وقت ها خیلی نا سپاس و قدر نشناس هستیم
تا چیزی رو از دست ندیم و جای خالیش خاری نشه تو قلبمون به خودمون نمیایم
رابطه ای که با پدر بزرگم داشتم بیشتر از اینکه یه رابطه ی معمولی نوه و پدربزرگ باشه یه رابطه دوستانه و صمیمی بود
رابطه ای که توش من خجالت نمیکشیدم روزی هزاربار بهش بگم خیلی دوستت دارم
هرشب حرف میزدیم الان اما سرهمون ساعت به تلفن خونه خیره میشم که زنگ نمیخوره دیگه
هرنشونه ای ازش سرآغاز یه بغض و دلتنگیه
مامانم اخر شب ها گریه میکنه وسط گریه هاش وقتی خاطرات بابابزرگم تعریف میکنم روده بر میشه ازخنده
دیشب گفتم مامان چقدر خوبه آدم یه طوری بره که نزدیکاش با یاداوریش لبخند بزنن منم میخوام اینطوری بمیرم
چندسال پیش رفته بود کربلا واسه همه سوغاتی گرفته بود جز من
وقتی سوغاتی همه رو داد هیچی به من نداد شروع کردم غرزدن
که پس من چی؟؟ چرا فرق میزاری؟؟ حتی واسه شوهر صغری خانوم همسایه هم اوردی جز من!
وقتی میگم پسردوستی واسه همین چیزاست:))
بابابزرگم فقط میخندید تهش که ساکت شدم تو جمع گفت اینا کارشون بایه سوغاتی راه میوفته واسه تو دعای مخصوص کردم!
گفتم چی دعا کردی مگه؟؟
گفت دعا کردم یکی پیدا بشه بیاد بگیرتت نفهمه چه خل وچلی هستی شب عروسیت خودم بهش بگم چه کلاهی سرش رفته!
جمع که ترکید ازخنده خودمم خنده م گرفت
صمیمیتی که تو سایه اطمینان و اعتماد بهم داشتیم آرزو داشتم با بابامم میداشتم که ندارم و نمیخوام دیگه داشته باشم
باخودم فکرکردم اگه میدونستم امسال تنها سالی هست که بابابزرگم پیشمون و دارمش چی تغییرمیکرد؟
بیشتر بهش سرمیزدم؟؟ اصلا میرفتم اونجا زندگی میکردم
ولی واقعیت اینه حاضربودم بمیرم اما هر لحظه انتظار برای سوگواری کردنش تجربه نکنم
من عاشق زمستون و سرماشم آش داغ خوردن توی سرمای زمستون بهم جون دوباره میده
ازتابستون و گرماش خوشم نمیاد چندتا خاطره تلخ هم بیشتر باعثش شده
حالا زمستونم با ازدست دادن تیکه ای از قلبم سیاه شده
- ۳۶