بگذار از دریچه چشم تو بنگرم لبخند ماه را

  • ۱۷:۳۵

روزی روزگاری در دیار کهن کرمانشاه یک عمه خانمی بود که از مهمانانش با کره و نون محلی پذیرایی میکرد عمه خانم زن سالخورده وتنهایی بود که دست تقدیر و جفای روزگار اورا از داشتن فرزند و شوهروفادار محروم کرده بود عمه خانم قصه ی ما درجوانی و اوایل ازدواج چندین بار باردار شده بود که هیچ کدامشان متولد نشدند و نماندند گذشت وگذشت دخالت های خاندان شوهر و زمزمه های زن دوم شروع شد در دیار کهن کرمانشاه و طایفه اصیل وغیور کرد داشتن فرزند خصوصا پسر از الزامات زندگی بوده وهست وخواهد بود! قوم متعصب آن دوران بالاخره شوهر بی وفای عمه خانم را راضی میکنند که زنی دیگر اختیار کند واجاق کور نماند 

در آن دوران که اقتصاد رونقی داشته و جمع دودوتا چهارتا میشد شوهر نامرد عمه خانم این شهر  واون شهرمیرفت و فرش دست بافت و نخود خرید فروش میکرد دریکی ازسفرهای کاری به شیراز عاشق  وبه اصطلاح دلباخته دختر خریدار فرش هایش میشود و درکمال نامردی و بی مهری  وبی اعتنایی عمه خانم را رها کرد و همانجا ماند ودیگر تن لشش را به کرمانشاه برنگرداند!

عمه خانم درواقع عمه ی بابابزرگ من بود طی این اتفاق بادلی شکسته وسری افکنده به خانه ی پدری بابابزرگم با یه بقچه لباس برگشت

پدر پدربزرگ من را هاشم خان صدا میزدند نه اینکه صرفا اینطوری میگفتند واقعا خان بود از مال دنیا بسیار بهره ها برده بود

گله ی هزارتایی گاو گوسفند و اسب ، زمین های بسیار وباغ و ایضا چندین وچند زن عقدی و صیغه ای!

بابابزرگم بارها تعریف میکرد که هرچندوقت یکبار یه زن وچندتا بچه قدونیم قد میومدن روستا ومیگفتن مازن هاشم خانیم!

هاشم خان مرد متعصب و مردسالاری بود پس از دیدن وضع وحال خواهرش فورا دستور تشکیل جلسه ای با بزرگان دوخانواده را صادر کرد خانواده ی شوهر عمه خانم نه زیربار دادن حق و حقوق عمه خانم رفتن نه آدرس پسر الدنگشان را دادند 

عمه خانم که زنی خودساخته بود و خسته از طعنه و کنایه ها شروع به ساختن خانه ای دست تنها برای خودش کرد 

بابابزرگم وقتی تنهایی و مطلومیت عمه اش را دید شروع به حمایت و کمک کردن همه جانبه برای ساخت خونه عمه خانم کرد

سالها اومدن ورفتن بابابزرگم ازدواج کرده بود بچه داشت و خیلی وقت بود توی روستای پدریش زندگی نمیکرد 

عمه خانم همچنان تنها زندگی میکرد و روی زمین هایی که بهش ارث رسیده بود کارمیکرد باغداری میکرد 

اما همچنان رابطه عمه وبابابزرگم خوب بود 

بعدازفوت مادربزرگم عمه خانم بیشتر هوای مادر و خاله هام رو داشت 

من واقدس تابستونا چمدون می بستیم میرفتیم روستا خونه عمه خانم این روال هرسال بود تا وقتی که زنده بود

عمه خانم زن بسیار زیبایی بود چشمای ابی پررنگی داشت مثل بابابزرگم موهای بلند بور  وهیکل درشتی داشت 

بارها با اقدس خیال میبافتیم که اگه عمه خانم هرجایی غیر اینجا بود شاید یه مدل معروف بود یا یه خواننده محبوب!

عمه همیشه وقتی شروع میکرد به ورز دادن خمیر وپخت نون شروع میکرد به خوندن ترانه های محلی کردی

صدای قشنگی داشت گاهی ناخوداگاه تصنیف های سوزناک وغمگین میخوند و نم اشک مینشست تو چشماش

همیشه پیرهن های محلی کردی میپوشید و یه کلاه پولک دوزی روی سرش میزاشت موهای بلندشم از دوطرف میبافت

خونه ی عمه خانم دوتا اتاق  ویه ایوون بزرگ باکلی گلدون شمعدونی داشت سقف خونه چوبی بود از الوارهای گرد چوبی ساخته شده بود

دستشویی و حموم و اشپزخونه هم توی حیاط بود یه اتاق هم داشت ته حیاط که تنور نون پزی توش بود 

حیاط پربود ازباغچه های بزرگ

کرت های سبزی خودن ، بوته های گوجه فرنگی وخیار 

گل های بلند افتاب گردون ، هندونه و خربزه های درشت 

چندتا هم بوته ی گل یاس و درخت سیب  و گردو داشت

هرکدومشون انگار بچه ش بود خیلی بهشون میرسید میگفت اینارو با دستای خودم کاشتم هرسال بابابزرگم میومد درختارو

که هرس کنه میرفت توی اتاق تنور خودش مشغول نون پختن میکرد و آواز میخوند وگریه میکرد میگفت این درختا 

جون دارند میدونم هربار تبر میشینه توی تنشون چه دردی میکشن

یک سگ گنده سیاه وسفید داشت که خیییلی به عمه خانم عادت داشت ماهارو میشناخت ولی هرکی که نمیشناخت 

وپاش توی حیاط میزاشت دنبالش میکرد و اگه عمه خانم سرنمیرسید میگرفت تیکه پاره ش میکرد 

عمه خانم گهگاهی باپشم نخ ریسی میکرد بعدهم میبافت وقتی توی حیاط مینشست و شروع میکرد به نخ ریسی

این سگ اروم میومد کنار عمه خانم مینشست سرشو میزاشت رو پاهاش

شب های تابستون طولانی بود عمه خانم هم تلویزیون نداشت  بساط خوراکی ومیوه اماده میکردیم با اقدس عمه خانم 

هم راضی میکردیم مینشست ساعت ها ازگذشته ها برامون تعریف میکرد 

یبار ازش پرسیدیم شوهرت بخشیدی؟ سکوت کرد هیچی نگفت 

به مرور زمان با بالاتر رفتن سنش پادرد های سختی میگرفت داییم خونه شو بازسازی کرد یکی از اتاق های بزرگ رو

تبدیل به اشپزخونه و دستشویی و حموم کرد 

خیلی براش سخت بود بالا وپایین رفتن از اون همه پله با مشقت راضیش کردیم یا نون نپزه یا یدونه تنور گازی بزاره بگیریم براش

گفتم گاز ، پارسال تازه اون روستای نزدیک شهر گازکشی شد ... 

براش سخت بود از کپسول گاز میترسید اما کم کم عادت کرد مدام میگفت زندگی با این چیزا چقدر راحت تره! 

شماها تو شهر قدر نمیدونین 

یبار تابستون باز با اقدس قصد رفتن کردیم کلی مایحتاج بابابزرگم گرفت گفت ببرین براش 

منم براش یه توالت فرنگی گرفتم!

وقتی رفتیم خییلی خوشحال شد خییلی 

هربار که صبح های زود افتاب نزده میومد بالای سرمون کلی غرمیزد میگفت هم سنای شما الان ناهارشونم گذاشتن جابیوفته

( اصلا نمیگفت بچه دارن ) 

وقتی توالت گذاشتم توی دستشویی و بهش یاد دادم چجوری استفاده کنه بعد هربار دستشویی رفتنش میگفت خیرببینی نمیدونی 

چقدر راحت بلند میشم زانوهام نمیلرزه دیگه

به قول اقدس با هر اجابت مزاجی یه تشکر ازم میکرد:)

یشب که شیطنتش گل کرده بود بهمون گفت میدونین من چرا تلویزیون ندارم؟ چون دوتا مار بزرگ تو سقف خونه م

باهام زندگی میکنن! 

اینجور چیزا وسروصدا میترسونتشون !!

از شانس ما اون شب بارون میومد برقم رفت 

عمه خانم یه چراغ نفتی روشن کرد و گرفت تخت خوابید ولی من واقدس از فکر بودن دوتا مار بالای سرمون خوابمون نمیبرد

اقدس  مدام میگفت زنگ بزنم بابام بیاد دنبالمون قشنگ معلومه قراره امشب خوراک مارهاش بشیم

هرکاری کردیم گوشی انتن نمیداد رفتیم تو حیاط شاید اونجا آنتن بده

تاریکی محض بود ظلمات بود همینجوری که پله هارو پایین میومدیم اقدس گفت این چیه رو پله پایینی؟

کی این طنابو انداخته اینجا؟ عمه اگه پابزاره روش لیز بخوره بیوفته استخوناش میشکنه صدسال طول میکشه جوش بخوره

بعدم با لگد زد انداختش تو حیاط!

نشسته بودیم روی تخت توی حیاط اقدسم مرتب گوشی رو تکون میداد شاید گرفت چشمامون به تاریکی عادت کرده بود

دیدم چیزی داره تو حیاط تکون میخوره دقیق که شدم همون طناب بود

به اقدس که گفتم یهو شروع کرد آژیرکشیدن!

هم داشتم تلاش میکردم دهن اقدس ببندم عمه بیدارنشه هم میترسیدم مار متوجه مابشه از جیغ های اقدس بترسه بیاد سراغمون

اخرش اون جیغ ها کارخودشون کردن عمه خانم اومد 

خیلی آروم انگار که توی آمازون زندگی میکنیم و دیدن مار به اون بزرگی چیز عجیبی نیس دست مارو گرفت برد توی اتاق

گفت نترسین خودش الان میره اینا از روزی که این خونه رو ساختم همینجا بودن آزاری ندارن!

مافرداش برگشتیم و قصه ی اون مارهارو سریع انتقال دادیم و درکمال شگفتی بابابزرگم و داییم میدونستن!

فقط ما دوتا پت و مت خبرنداشتیم وباخیال راحت میرفتیم اونجا لنگر مینداختیم

عمه خانم پس از صد ویک سال عمر با عزت فوت کردند 


  • ۱۰۲
سما نویس

فقط منتظرم ستارت روشن بشه و از این داستان قشنگات برامون بگی.

من نوکرتم (با لحن و صدای نقی تو پایتخت)

:)
یاسی ترین

ای جانم چه قصه‌ی شیرینی بود 😍😍😍 مرسی که نوشتی 

من که تمامش رو با جزییات تو ذهنم دیدم ♥️

چقدر اینجور آدما دوست داشتنی هستند و حیفه که دنیا ازشون خالی باشه 

روحشون شاد 💚🌹

خیلی خلاصه ش کردم :) 
اولش قصدم این بود تو دو قسمت بنویسم وسطاش خسته شدم بعضی اتفاقارو ننوشتم:)))

قشنگ پی بردم چه صبر و حوصله ای داری تو نوشتن یاسی:)

خیلی دوست داشتنی بود اخرای عمرش بود از مارهای تو خونش رونمایی کرد :)

تشکرعزیزم:)

x

چقدر قشنگ همه چیز رو توصیف کرده بودی :) 

عاشق شخصیت عمه خانم شدم و زیباییش 

 

خداییش فکر نمی کردم داستان مار آخرش واقعی باشه :|

خوبه به انتقام این که طناب ها رو انداختیم نیش تون نزدن ...

 

روحش شاد 💕

 

عه ایکس!
همیشه مسئله های ریاضی دبیرستان که ازمون میخواست ایکس را بیابیم نمیتونستم حل کنم!!

خیلی زیبابود ازش عکس دارم ولی اجازه ندارم بزارم اینجا

نه تنها واقعی بود بلکه رویت هم شد:)
عمه خانم میگفت شمارو میشناسن ازبس میاین اینجا اگه اذیتشون نکنید اصلا نمیزارن ببینیشون اون شبم انگار تاریکی و بارون کشونده بودنشون بیرون 
طناب که خود مار بود ما فکرکردیم طنابه تو تاریکی:)
ممنونم
میرزا مهدی

سلام روحشون شاد.

من جای ماره بودم دمار از روزگارتون درمیآوردم. سالها تو اون خونه کسی نازکتر از گل بهشون نگفته بوده اونوقت زدید شوتش کردید اونور؟

*یه دونه از این عمه خانم ها اطرافمون داریم که اصلا کارش به ازدواج هم نکشید و نامزد الدنگش رفت با یکی دیگه ریخت رو هم و اون عمه خانمه که درواقع خاله خانمه، حدود شصت و اندی ساله که به خاطر شکست عشقی، مجرد مونده. و ....

سلام خیلی ممنون

قطعا ما اگه میدونستیم دوتا مار گنده تو سقف زندگی میکنن هربار نمیرفتیم اونجا دوماه بمونیم!
فکرکردیم طنابه:) تاریک بود
آره آدم های قدیمی همین جوری بودن :)
افغانی ..

یه پیشنهاد میدم جدی بگیر...

رمان بنویس

ولی سه نکته رو مدنظر داشته باش

1. قبل از دست به قلم شدن .موضوع خوبی پیدا کن

2.هروقت سر شوق و حوصله بودی بنویس

3.برای تموم شدن و چاپ شدن اصصصلا عجله و تلاش نکن

 

شک نکن آثار خوبی ارائه خواهی داد ☺

سلام 
من معمولا در طول روز دوساعت پشت سرهم جدی نیستم
واسه همین الانم نمیتونم جدی باشم باورکنم خوب مینویسم روش درست حسابی فکرکنم !
تشکر نظر لطفتونه :) 
شایدم یه روز یه سوژه درست حسابی پیداکردم شروع کردم نوشتن
نجفی

پشیمون شدم.

مطول نگاری و درازنویسی بد نیست همیشه.

مصداق خاص خودش رو داره این شعر: تفسیر کبیر فخر رازی/ بیهوده سخن بدین درازی

حتی دوست داشتم بیشتر ادامه پیدا کنه ماجرا. قاعدتا اون مصرع شاعر اینجا به کار میاد: مرا معانی کوتاه دلپسند نباشد.

ممنون

:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
مهربانی شما چه رنگیست؟

اگر یادمان بود وباران گرفت نگاهی به احساس گلها کنیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan