- پنجشنبه ۲۱ بهمن ۰۰
- ۰۱:۱۳
شب ها دلم نمیخواد بخوابم
خواب های پراکنده از مراسم ختم و خاک سپاری بابابزرگم میبینم همون اتفاقات همون جزییات
صبح که بیدارمیشم کسلم خسته م
ظاهرم آرومه انگار یادگرفتم چجوری با این غم همراه بشم
ولی خدامیدونه چقدر دلتنگشم
راستش اون انگیزه و دلیلی که صبح منو از جام بلند کنه
بهم نیرو بده رو ندارم بعد از رفتن بابابزرگم تنهایی زیادی حس میکنم من هرجا کم اوردم به مشکل خوردم وجود بابابزرگم بهم دلگرمی میداد میدونستم حلش میکنه هرکاری ازدستش بربیاد دریغ نمیکنه ،الان چی؟ کیو دارم اون اعتماد و باور بهش داشته باشم؟
- ۴۱