- چهارشنبه ۱۱ آبان ۰۱
- ۰۲:۴۴
بی خواب شدم افکار بهم هجوم اوردن خیلی وقت بود اینجوری نشده بودم من خیلی راه هارو رفتم خیلی وقتا بیشتر از توانم کارکردم ولی تهش شکسته تر و ناامیدتر شدم .استاندارد آدم ها خیلی باهم فرق داره مدل زندگی هاشون توقعاتشون برخورداشون با دیگران .
احساس میکنم کلی کار عقب افتاده دارم ذهنم شلوغ و آشفته س پرش افکار نمیزاره تمرکز کنم .ناراحتم نمیدونم برای چی
کاش مامانم راضی میشد خونمون میرفت کرمانشاه چیکار میکنیم ما اینجا آخه؟ دلتنگ بابابزرگمم حداقل میشد گاهی برم مزارش هرچند هربار رفتم یه شبانه روز تب و سردرد داشتم دلم برای پاییز اونجا تنگ شده دیگه دلم اینجا موندن نمیخواد واقعا حس میکنم دیگه نمیخوام اینجا باشم
من از روزی که اومدیم اینجا فقط تلاش کردم و نرسیدم
کمتر از دوماه دیگه سالگرد فوت بابابزرگمه خیلی زود یه سال شد رفتنش خیلی زود عادت کردیم به نداشتنش ما آدم ها چقدر ترسناکیم چقدر زود به نبود عزیزامون عادت میکنیم حتما دلش از بی معرفتیمون گرفته بابابزرگم من حتی یه صدای ضبط شده ازش ندارم فکر نمیکردم هیچ وقت ازدستش بدم کاش بیشتر دستاش میبوسیدم کاش بیشتر بغلش میکردم کاش بیشتر داشتمش
میگن جنگیدن برای تغییر زندگی خیلی خوبه خیلی وقت تو زندگیم دچار سکوت شدم یه جور تسلیم نه پذیرش
چون پذیرش با دل راضیه ولی تسلیم از ناچاریه
میشد دفتر جور دیگه ای برگ بخوره
میشد خدا مهربون تر بود
باید دوباره تلاش کنم دوباره بجنگم اینبار برای خودم
برای همین مریمی که هیچکس نداره
اگه صبح موفق شدم بیدار بشم شیش برم پیاده روی تو پارک عکس میزارم !
- ۳۸