- يكشنبه ۲۲ آبان ۰۱
- ۱۷:۱۹
تک تک روزهایی که میگذرن یاد بابابزرگمم ، هرچیزی که میبینم خاطره ای یادم میاد عاشق انار بود پارسال این موقع ها سالم و سلامت بود هرشب ساعت ده زنگ میزد باهام حرف میزد گاهی وقتا از صدام میفهمید غم دارم انقدر سربه سرم میزاشت تا بخندم شاید درکش برای همه سخت باشه بگن خب پدر بزرگت بود سن کمی هم نداشت این حجم از دلتنگی و غصه برای چیه؟ هیچکس خبر از دل من نداره نمیدونن برام تنها پدربزرگ نبود به خداکه نبود ، بابا بود همراه بود رفیق بود تکیه گاهم بود .
احساس میکنم فلج شدم نمیتونم راحت بخندم مثل سابق راحت خوشحال نمیشم شب ها از فکر و یاداوری حرفاش بغض امونم نمیده چندساعت بی خواب میشم بابابزرگم سرمایی بود خیلی از خونه تاریک بدش میومد غروب ها تمام لامپ هارو روشن میکرد شب ها فکرمیکنم الان سردشه تنهاس قبرستون خیلی تاریکه کاش میشد یکی میرفت شب ها چراغی اونجا روشن میکرد
همیشه که سرسفره غرمیزدم میگفت آدم چه یه لقمه غذا بخوره چه یه کوه غصه! کجایی الان ببینی روزهاس فقط دارم یه کوه غصه میخورم کاش بودی بازم میگفتی درست میشه نترس ..... خیلی وقته کسی حواسش به من نیست کسی بهم نمیگه درست میشه .من انقدر تورو دوست داشتم بهت وابسته بودم و خودم نمیدونستم؟
- ۵۰