- دوشنبه ۲۱ آذر ۰۱
- ۱۶:۰۴
چهارشنبه صبح اقدس و خاله کوچیکه اومدن خونمون .اقدس وقت دکتر داشت
غروب که از سرکار برگشتم هنوز برنگشته بودن حدس زدم بعد دکتر رفتن خرید که درست حدس زده بودم شب خاله کوچیکه ناراحت بود تو خودش بود بهش گفتم چیشده؟ سفره درد و دلش بازکرد تو اتاق فینقیلی من نشسته بودیم حرف میزد بغض میکرد ... میدونستم فقط دلش میخواد یکی گوش کنه به حرفاش منم همین کارو کردم آخر حرفاش بود که اقدس هم اومد داشتم به خاله کوچیکه میگفتم هنوز سنش کمه درست میشه تلاش کنه بازم....
اقدس خندید گفت :کوری عصاکش کور دیگری شد....
کلمه ی بعدی توی دهنم ماسید نگاش کردم چیزی نداشتم بگم سرمو انداختم پایین احتمالا اون حجم از ناراحت شدنم تو قیافم پیدا بود که خاله کوچیکه دستم گرفت گفت بامن بودا ! بقیه شب یادم نیست چجوری سپری شد فقط توی سرم جمله ی اقدس چرخ میخورد .صبح اونارفتن بلیط داشتن منم رفتم سرکار ،بیشتر از روزهای عادی کارکردم کمتر حرف زدم میخواستم با کارکردن بیشتر این جمله یادم بره اما نمیرفت .یکی انگار بلندگو دستش گرفته بود توی مغزم رژه قدرت میرفت و تکرار میکرد کوری عصاکش کور دیگری شد ....
فردا شم همین جوری بود پس فردا هم حتی دیروزم بیشتر از روزهای معمول موندم و کارکردم .
دیروز ظهر دوتا خرما و یه چای یخ کرده خوردم تا الان ،احساس سیری شدیدی میکنم ته گلوم تلخه نتیجه چندروز بیشتر از دوازده ساعت کارکردن شد لرز و سردرد و بدن درد امروزم . باخودم میگم حتی عرضه ی چند ساعت بیشتر از روزهای دیگه کارکردنم ندارم .اگر توانایی من همین قدره والا دارم فقط اکسیژن حروم میکنم ،خودم گذاشتم وسط یه میز محاکمه و دارم مجازاتش میکنم حتی ذره ای دلم برای خودم نمیسوزه . تمام چیزهایی که میخواستم تو فاصله ی صدهزار کیلومتری ازم قرار دارن هرلحظه دورتر میشن دیگه حتی توی ذهنمم یه خواستن محو وکمرنگ شده .دلم میخواد تمام رشته های نازک و پوسیده ای که من به زندگی وصل کرده پاره کنم .
من یک بازنده ام همین .
- ۴۷