- دوشنبه ۱۹ دی ۰۱
- ۱۷:۵۳
یکی از دختران فامیل ما پانزده سالگی ازدواج کرد درهمان سن هم بسیار زیبا بود بدون ذره ای اغراق ، خیلی در مرکز توجه بود
سالها گذشت و این دختر بچه دار نشد گهگاهی در مجالس مهمانی می دیدمش شاد و پر انرژی ، بسیار زیبا و خنده رو بود همیشه از عشق به مادرشدنش میگفت بااینکه وضع مالی همسرش بشدت ضعیف بود اما امید به آینده و شور زندگی کردن عجیبی داشت این دختر .
سرانجام دوسال پیش خبررسید باردار است و به زودی صاحب یک پسر کاکل زری میشود مادرم برای تبریک زنگ زد از صدای ذوق و خنده های آمیخته با گریه اش ،مادرمم نیز به گریه افتاد . پارسال اورا به همراه نوزادش در مراسم ختم بابابزرگم دیدم توی سالن آمد نشست کنارم و تسلیت گفت از صبوری گفت از خاکی که سرد میشود از داغی که کمرنگ میشود ازاینکه همه ما رفتنی هستیم ...
چندماه پیش شنیدم این دختر دچار تومور مغزی شده ،راستش شوکه شدم باورم نمیشد تا وقتی برای عیادتش رفتیم بیمارستان ، خبری از آن دختر سرزنده و زیبا نبود به حدی لاغر شده بود که توان بلند کردن دستش را نداشت اما هنوز امیدوار بود میگفت پسرم بی مادر نمیشه ، خدا میدونه من چقدر سختی کشیدم الان که بعد سالها حسرت مادر شده ام تازه وضع شوهرم بهتر شده نمی میرم
حالم بد شده بود اما میگفتم فلانی جان خاله ی من که دیدی؟ سرطان داشت دکتر ها گفتن شیش ماه بیشتر زنده نیست اما الان سه سال ازآن شیش ماه گذشته! خندید و امیدوارتر شد...
من معمولا خسته باشم بین ساعت های یازده ونیم تا دوازده نیم به شدت خوابالود میشم دیشب ساعت دوازده بین خواب بیداری بودم که مادرم قرآن به دست اومد نشست رو مبل گفت میخوام برای فلانی بخونم کرمانشاه که بودم شنیدم حالش خیلی بده...
مادرم که شروع کرد به خوندن چشمای منم روهم افتاد نفهمیدم ساعت چند بود که با صدای زنگ گوشی مادرم از خواب پریدم فقط شنیدم میگفت ای وای و گریه میکرد .
هوشیار که شدم فهمیدم فلانی فوت کرده ،اون دختر زیبا و سرزنده دیگه نیست پسرش کوچیکش بی مادر شد
دیگه خوابم نبرد فقط فکرکردم به خودش به اون برق امید چشمانش به حرفاش به حال الان مادرش به تقدیر پسرش.
نزدیک صبح خوابم برد ،خواب دیدم سوار کشتی بودم داییم هم بود میگفت بابابزرگم چندوقت قبل اومده دریا ودیگه برنگشته
یه حالی بودم ناراحت نبودم ولی یه حال بدی داشتم مرتب به آب نگاه میکردم و می گفتم اگه بابابزرگم مرده بود خب جسمش پیدا میشد!
دریا آبی قشنگی داشت مثل چشمان بابابزرگم ، توی خوابم مدام میگفتم دایی ببین رنگ دریا عین رنگ چشمای بابابزرگه ها.
صبح با سردرد بدی بیدار شدم
- ۷۴