- يكشنبه ۷ اسفند ۰۱
- ۱۹:۲۲
مدتی زیادی شده ورزش کنار گذاشتم درعوض دچار ریزه خوری های عصبی شدم هروقت بشدت ناراحتم بهم میریزم یه چیز شیرین میخورم نتیجه ش شده سه کیلو چاقی اضافه!
من بشدت از چاقی بیزار بوده و هستم قد کوتاهی دارم که با سه کیلو اضافه وزن تبدیل به پنگوئن میشم ، علت تمایل شدیدم به خوردن شیرینی جات اون شادی لحظه ای هست که بهم میدن !
آدمی توی زندگیم هست که سالهاست نادیده میگیریم همو ، سالهاست باهم حرفی نزدیم ،سالهاست حسی آمیخته از نفرت و خشم و ترحم نسبت بهش دارم متوجه شدم هروقت خشمم شدت میگیره و کاری ازم برنمیاد پناه میبرم به شکلات ها ...
کاش میشد یه جوری پایان داد به این رابطه ی سمی چون من دیگه نمیکشم .
امروز صبح دیرم شده بود سوار تاکسی شدم جلو نشستم همون لحظه تاکسی جلویی یک نفر کم داشت برای حرکت ولی مسیر دیگه ای میرفت که توی اون مسیر هم یک کاری داشتم باخودم گفتم برم سوار اون یکی تاکسی بشم کارم انجام میدم بعدش میرم سرکار ،همین که پیاده شدم تاکسی جلویی حرکت کرد رفت ناچار دوباره نشستم .
راننده تاکسی که بیرون وایساده بود اومد نشست غرزد که خانم صدبار پیاده میشی میشینی تصمیمتو بگیر!
گفتم توی فلان مسیر کاری داشتم الان یادم اومد فقط یکبار پیاده شدم ، راننده یهو داد زد واقعا داد زد ها که صدبار پیاده میشی میشینی هرچی بدبختی میکشیم از شما دختراس که شوهر گیرتون نیومد روسری برداشتین!
یک لحظه خواستم چیزی نگم درک کنم که ناراحته سخته تو این سن و سال توی سرما بیای رانندگی کنی ولی دیدم نه این بدبختیاش رو موهای من که زیر کلاهه میدونه ، پیاده شدم عصبانیتم سر بستن در تاکسیش خالی کردم .
کمی پیاده رفتم از عصبانتیم کم بشه رسیدم سرخیابون نشستم روی نیمکت توی پارک از خشم و حرف هایی که لایق راننده تاکسیه بود و نگفتم حس میکردم دارم خفه میشم . دلم میخواست دوباره برگردم به ایستگاه تاکسی ها منتظر راننده تاکسی بشم و هراونچه لایقش بود نثارش کنم دلم میخواست اونقدر داد بزنم سرش که بفهمه صدای منم بلنده ...
یاد بابابزرگم افتادم همیشه میگفت کارگر گناهی نداره چون کل روز کار سنگین میکنه جسم و تنش خسته س وقتی جسم همیشه خسته باشه مغز و ذهن کارنمیکنه وقتی ذهن کارنمیکنه همیشه عقب میمونه.
منصرف شدم ولی نشستم گریه کردم چون منم خسته م منم روزی ده ساعت کار میکنم ولی هیچی به هیچی ...
- ۱۱۷