ای کاش من جات رفته بودم

  • ۱۹:۳۲

سال گذشته شب یلدا تصویری با پدربزرگم حرف زدیم کلی شوخی کرد و خندیدیم ازش قول گرفته بودم وقتی رفتم پیشش صبح ها برای پیاده روی منم همراهش ببره ، چندروز بعدش من رفتم اما نشستم پشت در سی سی یو و اون خوابیده بود خیلی امیدوار بودم منتظر بودم هرچه زودتر چشماش راباز کنه ،بالاخره بهوش آمد حرف زد خندیدیم صدایش جان نداشت اما هوشیار بود میخواست بخوابه میگرفتمش به حرف نمیزاشتم تا آخر کلافه شد گفت بابا چرا نمیزاری بخوابم؟ خوابم میاد چقدر تو وراجی دختر !  منم خنده ی خجالت زده ای کردم و سکوت کردم تا بخوابه . راستش پرحرفیم از دلتنگیم بود از هیجان دیدن چشمان بازش بود ، بابای عزیزم خوابید ولی بیدار نشد 

یکسال از آن روزی که دنیا به ما رحم نکرد گذشته ولی من آدم یک سال پیش نیستم در اوج خوش حالی یادم می اید من دیگر بابابزرگ عزیزم را ندارم اون وقت اون خنده ها زهر میشن در جانم ، وسط هرکاری ، هر حرفی هرشب این که دیگه نیست زجرم میده ، خنده های از ته دلم باهاش رفته فکر راحتم باهاش رفته آرامش هم باخودش برد 

گاهی وقتا که مادرم میگه زانوم درد میکنه یا کمرم یا .. حالم خراب میشه ترس و اضطراب از دست دادنش بلایی به سرم میاره که تا چندروز آب هم از گلوم پایین نمیره . 

حقیقت اینه که دیگه از هیچ چیز واهمه ندارم هیچ چیزی برایم مهم نیست رفتن هیچ کس اذیتم نمیکند جز نبودن مادرم 

روزهایی هست که حس میکنم گلوم گرفته گاهی ربطش میدهم به آلودگی هوا اما فکری که خاطراتش یادم میاره و چشمانی که خیس میشن به هم میفهمونن گرفتگی گلوم بغضه ، حس میکنم یه تیکه از قلبم با دندون کنده شده رفته ، همین قدر دردناک 

  • ۴۷

هیچ وقت در زندگی دیگران کاغذ نچسبانید!

  • ۱۷:۱۸

آپارتمانی که مدتیه ساکن شدیم پنج طبقه س و پونزده تا واحد 

من جز خانم ساکن واحد سیزده هیچکس رو نمیشناسم پیش اومده گهگداری توی آسانسور یا پارکینگ یکی از ساکنین ببینم اما نمیدونم کدوم واحد میشینن چند هفته بعد از جابه جاییمون سروصدای دعوای زن و شوهری شنیدیم درواقع زنه فقط داد میزد و بد وبیراه میگفت ، نمیدونم کدوم واحده ولی بین طبقه سه و چهار شک دارم تقریبا تمام روز های تعطیل از غروب تا آخر شب سرو صدای دعواشون میاد بیشتر صدای زن میاد که داد و فریاد میکنه و فحش میده گاهی فحش های به شدت بد و مثبت پنجاه! نثار شوهرش و خاندانش میکنه 

راهکار مامانم اینه صدای تلویزیون زیاد کنه و برادر کوچیکه رو بفرسته توی اتاق دنبال نخود سیاه ! 

من راستش از شنیدن دعواها و فحش های زن خسته شدم گاهی باخودم میگم کاش میدونستم کدوم واحده یه یادداشت تذکر آمیز مینوشتم میچسبوندم به درشون! 

البته وقتی به صدای بلند زن و گنجینه عظیم فحش هاش فکر میکنم خوف برم میداره و میگم اصلا به من چه، شوهره اگه غیرت داشت انقدر فحش خور نبود! حتما یه کاری کرده که جیکش درنمیاد !!


  • ۹۶

زیرا که مردگان این سال ، عاشق ترین زندگان بوده اند...

  • ۱۷:۵۳

یکی از دختران فامیل ما پانزده سالگی ازدواج کرد درهمان سن هم بسیار زیبا بود بدون ذره ای اغراق ، خیلی در مرکز توجه بود 

سالها گذشت و این دختر بچه دار نشد گهگاهی در مجالس مهمانی می دیدمش شاد و پر انرژی ، بسیار زیبا و خنده رو بود همیشه از عشق به مادرشدنش میگفت بااینکه وضع مالی همسرش بشدت ضعیف بود اما امید به آینده و شور زندگی کردن عجیبی داشت این دختر .

سرانجام دوسال پیش خبررسید باردار است و به زودی صاحب یک پسر کاکل زری میشود مادرم برای تبریک زنگ زد از صدای ذوق و خنده های آمیخته با گریه اش ،مادرمم نیز به گریه افتاد . پارسال اورا به همراه نوزادش در مراسم ختم بابابزرگم دیدم توی سالن آمد نشست کنارم و تسلیت گفت از صبوری گفت از خاکی که سرد میشود از داغی که کمرنگ میشود ازاینکه همه ما رفتنی هستیم ...

چندماه پیش شنیدم این دختر دچار تومور مغزی شده ،راستش شوکه شدم باورم نمیشد تا وقتی برای عیادتش رفتیم بیمارستان ، خبری از آن دختر سرزنده و زیبا نبود به حدی لاغر شده بود که توان بلند کردن دستش را نداشت اما هنوز امیدوار بود میگفت پسرم بی مادر نمیشه ، خدا میدونه من چقدر سختی کشیدم الان که بعد سالها حسرت مادر شده ام تازه وضع شوهرم بهتر شده نمی میرم 

حالم بد شده بود اما میگفتم فلانی جان خاله ی من که دیدی؟ سرطان داشت دکتر ها گفتن شیش ماه بیشتر زنده نیست اما الان سه سال ازآن شیش ماه گذشته! خندید و امیدوارتر شد...


من معمولا خسته باشم بین ساعت های یازده ونیم تا دوازده نیم به شدت خوابالود میشم دیشب ساعت دوازده بین خواب بیداری بودم که مادرم قرآن به دست اومد نشست رو مبل گفت میخوام برای فلانی بخونم کرمانشاه که بودم شنیدم حالش خیلی بده...

مادرم که شروع کرد به خوندن چشمای منم روهم افتاد نفهمیدم ساعت چند بود که با صدای زنگ گوشی مادرم از خواب پریدم فقط شنیدم میگفت ای وای و گریه میکرد .

هوشیار که شدم فهمیدم فلانی فوت کرده ،اون دختر زیبا و سرزنده دیگه نیست پسرش کوچیکش بی مادر شد 

دیگه خوابم نبرد فقط فکرکردم به خودش به اون برق امید چشمانش به حرفاش به حال الان مادرش به تقدیر پسرش.

نزدیک صبح خوابم برد ،خواب دیدم سوار کشتی بودم داییم هم بود میگفت بابابزرگم چندوقت قبل اومده دریا ودیگه برنگشته 

یه حالی بودم ناراحت نبودم ولی یه حال بدی داشتم مرتب به آب نگاه میکردم و می گفتم اگه بابابزرگم مرده بود خب جسمش پیدا میشد!

دریا آبی قشنگی داشت مثل چشمان بابابزرگم ، توی خوابم مدام میگفتم دایی ببین رنگ دریا عین رنگ چشمای بابابزرگه ها.

صبح با سردرد بدی بیدار شدم 

  • ۶۵

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل ، گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

  • ۲۰:۵۱

دلم داشتن یک کتاب فروشی نقلی میخواد کتاب فروشی که یک در چوبی قرمز داشته باشه و با صدای جیرینگ ظریفی بازبشه 

توی خیالاتم اسم کتاب فروشیم میزارم"کتاب فروشی خوش حال"

اونجا برام فقط یک مکان نیست چیزی فراتر از اونه ،جایی که زمان اونجا متوقف میشه  و پرت میشم به دنیای کتاب ها و آدم هاش

دلم داشتن یک دوچرخه قرمز هم میخواد خیلی وقته دلم دوچرخه میخواد صبح های زود به عشق دوچرخه سواری بیدار شم و هرروز طلوع افتاب درحال رکاب زدن تماشا کنم هرروز و هرروز و هرروز...

با خودم فکر میکنم دیگه باید برای مستقل شدنم تلاش کنم مستقل زیستن....چیزی که حتی جرات بلند تکرار کردنش برای خودمم ندارم ! اما بالاخره شهامتش پیدا میکنم .دلم داشتن و لمس چیزهایی میخواد که هیچکس نتونه ازم بگیرتشون مثل همین آرزو های شخصی .

دستام خالیه به سی سالگی نزدیکم این خواسته ها خیلی دورن ازم رسیدن بهشون محال به نظر میان اما ناامید نیستم ناامیدی آدم پرت میکنه توی تاریکی.

 

به روزهای بارانی امیدوار باش ،چرا که پس از باران رویش آغاز میشود...

به قدر وسع بکوشم ، به قدر وسع بکوشم ...


 

 

  • ۴۰

کاش اینجوری نمیشد

  • ۱۷:۱۲

سالگرد بابابزرگم پنج شنبه س ، برادر کوچیکه چهارشنبه و شنبه دوتاامتحان مهم داره ! 

واکنش مامانم اینجور وقتا چیه؟ طبق معمول مریم باید بمونه خونه پیش برادر کوچیکه ! همیییییشه همین بوده ،اونی که نظرش خواست قلبی خودش کلا وجودش در درجه چندم اولویت داره من هستم

اینجور وقتا آشکارا دلم میگیره ولی سکوت میکنم 

دلم برای بابابزرگم خیلی تنگ شده فکرکردم اگه برم ممکنه کمی بهتر بشم با اقدس یه کار مهم داشتیم 

الان سرگردون شدم از دوهفته قبل هرکی زنگ زد و ازم پرسید با قطعیت گفتم میام ، یک هفته ازاین و اون عکس و فیلم جمع کردم گفتم میخوام کلیپی از عکس ها و فیلم های بابابزرگ درست کنم برای مراسم توی سالن 

اون آماده س ولی خودم نمیرم! 

اقدس تابستون دفتر زد با دوستاش شراکتی ، ازاون موقع تو فکر بودم چی بگیرم ببرم براش چون یکی دوبار گفت هیچکدومتون حتی نیومدین یه تبریک بگین جلوی دوستام 

کادوش اماده کردم برنامه ام این بود روز بعد سالگرد برم دفترش ازهمونجاهم یه دسته گل بگیرم ،اینم بهم خورد

رخ نادان و لجباز درونم عصبانیه حس نادیده گرفته شدن داره 

من میدونم کسی مقصر نیست میدونم راه دیگه ای نداشت ولی ته دلم میخواست حداقل ازم پرسیده میشد حداقل برای یک نفر مهم بود ...

  • ۷۹
۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۳۵ ۳۶ ۳۷
مهربانی شما چه رنگیست؟

اگر یادمان بود وباران گرفت نگاهی به احساس گلها کنیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan