اینا آهنگ نیستن که سرمه ان باید بزنی به چشمات (:

  • ۱۶:۳۳

من زیاد آدم اجتماعی نیستم حالا نه اینکه افسرده ودرون گرا و منزوی باشم

 

خیر ازاین خبرها نیست

 

فقط زیاد دلم مهمانی رفتن و مهمانی دادن نمیخواهد

 

همون درحد سالی یکبار دیدن فامیل برام به حد زیادی خسته کننده هست 

 

زین رو برای اینکه تن به افتادن در دور گردون مهمانی های قوم وخویش ندهم بسیار راه ها رفته ام و بسیار

 

تکنیک های پیچاندن به کار برده ام!

 

اما خب گاهی نیز گریزی نیست و مجبورا باید رفت

 

اینکه چندین ساعت متوالی عین چوب خشک روی یک مبل سنگین ورنگین وخانومانه بنشینی و لبخند ژکوند داشته باشی

 

کاری بس دشوار و ملال اور است 

 

:)

 

خصوصا ان قسمت کذایی خداحافظی 

 

روند خداحافظی به حدی کش دار و طولانی میشود که زبان از شرح آن عاجز است:)

 

یک بار بعد ازشام حرف خداحافظی خیییلی نرم و بی اهمیت پیش میکشن

 

بعد ازخوردن ششمین چایی پس ازنخستین خداحافظی بازهم بحث جذاب زحمت دادیم ونگین شما رحمتین

 

از سرگرفته میشود

 

ساعت ازنیمه شب گذشته و هچنان لابه لای بحث های داغ سیاسی اجتماعی و گاها فرهنگی شکنجه خداحافظی کردن

 

ادامه دارد!

 

عطای توصیه های مامان قبل از مهمانی که دختر سنگین رنگین و خانوم و غیره وذلک باشی را به لقایش میبخشی

 

وشروع میکنی به سقلمه زدن و نزاع چشمی با مادر و برادر

 

دیگر برای حفظ آبروی خودشان هم که شده پا میشوند و باز خداحافظی کردن از سرگرفته میشود

 

هم چنان آهسته وپیوسته حین لباس پوشیدن و تیکه پاره کردن تعارفات میلیمتری به سمت در حرکت میکنن

 

دم ورودی و درحیاط و حتی داخل کوچه هم یقه ی همدیگه رو نه تنها رها نمیکنند بلکه تازه میگویند واااای اخرشم 

 

نشد درست حسابی دو کلوم حرف بزنیم خداحافظی کنیم!!
 

کبود شده ازحرص و خوابالود به سان بیچارگان تکیه میدهی به دیوار و گفتگوی جدید خانواده و میزبان را درحیاط نظاره میکنی!

 

 

 

 

 

  • ۴۱

روی سنگ قبرم بنویسید وی سری عاقل داشت و دلی دیوانه

  • ۲۱:۱۴

این روزها کارم شده شمردن روزها وپرکردن لحظه ها با شمردن بعضی چیزها


چایی دم میکنم و توی ذهنم میگم هیجده تا دیگه چایی دم کنم تو میایی


کتابم را بازمیکنم و میگم روزی دوفصل بخونم هم کتاب تمام شده وهم تو اومدی


قرص هامو میخورم و دونه دونه میشمرم که شیش تا دیگه بخورم تو اومدی


فکر میکردم قوی تراز این حرفا باشم  


ولی ردپای بودن تو بدجوری محکم وعمیق توی هرلحظه از زندگیم حک شده


کاش فردا شیش روز دیگه باشه 


کاش خسته نشم از انتظار


کاش توهم دلتنگم میشدی


کاش....

  • ۳۱

می بینم آن شکفتن شادی را ....

  • ۱۶:۱۷

تصورکن پرورش دادن گل و گیاه دوست داری و برات تفریح لذت بخشی همیشه بوده وهست


چندتا هسته ی کوچیک پرتقال میزاری توی یک دستمال مرطوب و میری دنبال زندگیت


بعد مدت ها یادت میاد که عه راستی دونه ها چیشدن؟؟


میری سر وقتشون و میبینی ریشه زدن 


دونه هایی که مدت طولانی فراموششون کرده بودی و بهشون توجه ای نداشتی حالا ریشه های نازکی زده بودن


یه حالی میشی...


توی گلدون سفید کوچیک سفالی میکاریشون


حالا هرروز نگاشون میکنی براشون اب اسپری میکنی


نگرانی جایی که هستن نور کافی میگیرن یانه 


هوای کنار پنجره زیاد گرم نباشه؟؟


آهسته  آهسته جوونه های سبز کوچیکی سرازخاک درمیارن


دیگه تو اینجا جامه دران ازخوشی زیاد شروع میکنی در مورد رشد بهترشون مطالعه کردن 


براشون کود میخری که مقاوم بشن و شته نزنن


هرچی رشد جوونه ها بیشتر میشه مراقب های تو هم زیادتر میشه


احساسات و عواطف ما هم همین شکلی هستن بنظرم


یکی از مظلوم ترین حس ها " امید " هست


امید بزرگترین سرمایه انسان میتونه باشه 


یک کورسوی  امید میشه مثل یک هسته کوچیک پرتقال پرورش داد


امید را میشه توی دل بکاری و پرورش بدی تا نهالی پربار و سرسخت بشی که آسون سرخم نمیکنی


میشه  توی گلو بکاری تا گل بده و آوازی بشه  مثل خوندن یک قناری که خبراز  رسیدن روزهای خوب میده


آروم آروم این امید ریشه میزنه هرکجا که باشه


حتی میتونه شکل یه شخص باشه ، امید من میتونه چشمای روشن مادرم باشه 


باید مراقبش بود باید رشدش داد .


  • ۵۸

من به خط وخبری از تو قناعت کردم

  • ۱۵:۲۸

من همیشه معنای بخشیدن برام گنگ بود ، نمیدونستم خب الان من فلانی رو بخاطر کاری که کرد بخشیدم؟؟

 

ازکجابدونم واقعا بخشیدمش ؟

 

چون همون فلانی رو دیگه نمیخواستم ببینم و ارتباطی باهاش داشته باشم

 

یعنی درواقع این شکلی بود که دوستی اشنایی کاری میکرد یا حرف نا مربوطی میزد 

 

تا مدت ها توذهن من این حرف چرخ میخورد و چرخ میخورد 

 

بشدت اینجور ری اکشن ها منو بهم میریخت 

 

بعد مدتی برای راحتی خودم میگفتم خب من فلانی رو بخشیدم ولی دیگه نه میخوام باهاش حرف بزنم نه ببینمش

 

هرجا هم اون باشه من نمیرم!!

 

بعد این نکته توذهنم میومد که خب من ازکجا متوجه بشم که بخشیدمش؟؟

 

من که هنوز اون حرف یا کار یادمه 

 

هنوز با یاداوریش بهم میریزم 

 

هنوز نمیخوام اون طرف ببینم

 

حتی هنوز عصبانی هم میشم!!

 

راستش رو بخواین من بخشیدن بلد نبودم ونیستم...

  • ۷۶

لیلی تورامن خوش دارم ..

  • ۱۵:۳۹

مدتی باشگاه میرفتم هر روز اون دوران که شهریه اش ماهانه 200 تومن بود!

 

 خب من نمیتونم بیکاربشینم باید یه کاری انجام بدم وگرنه درهاله ای از غم فرو میرم 

 

مثل الان!

 

چی میگفتم؟  آهان.. 

 

بعد این دختره که مسئول بوفه بود رفتم پیشش آب معدنی بخرم برگشت بهم گفت 

 

هیشکی مثل تو احمق نیست هر روز بیاد باشگاه ورزش کنه!

 

نمیدونم والا، لابد بقیه هر روز میرن باشگاه سبزی واسه ناهار پاک میکنن!!

 

الان یادش افتادم اعصابم خورد شد..

 

  • ۱۶۶
مهربانی شما چه رنگیست؟

اگر یادمان بود وباران گرفت نگاهی به احساس گلها کنیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan