من و اقدس دوران ابتدایی تو یه مدرسه بودیم
اون دوم ابتدایی که شد من رفتم اول
یادمه مدرسه میخواست بچه هارو اردو ببره و منم دلم میخواست برم
رضایت نامه اقدس بابابزرگم باید امضا میکرد و همین که شنید اردو میخوایم بریم جنجال راه انداخت!
اون زمان دوران مردسالاری بود وبس!
بزرگوار دلایلش خیلی منطقی بود !!
ما خیلی کوچیکیم مخصوصا من ( راست میگفت اینو من قدم 50سانت بود مانتو شلوار مدرسه اندازم نمیشد)
میبرن میدزدنمون بعدم کلیه هامونو درمیارن درخوشبینانه ترین حالت!!
خوبیت نداره دختر و نوه دختری فلانی برن اردو!! ( این ازهمشون منطقی تربود)
یه کلام میگم نه ! اینو همراه با زدن عصاش به زمین داد میزد ...
خلاصه که ما حریف دیکتاتوریش نشدیم وبی خیالش شدیم تا اینکه چندروز مونده به اردو بابابزرگم رفت سفر برای خرید فرش
میرفت روستاهای اطراف فرش دست باف میخرید
اون موقع ها یادمه زنا توروستا فرش میبافتن یکی این وسط پیدا میشد سرشون کلاه بزاره و به قیمت هیچی ازشون بخره!!
شوخی کردم الکی گفتم شرم باد برمن که پشت سربابابزرگم اینو گفتم:)
بعدش من واقدس با همکاری دیگر زنان اندرونی ( مامانم و مامان اقدس) رفتیم اردو
دروصف اردو هرچی بگم کم گفتم انقدر که من دختر خوبی بودم!!!
یادم نمیاد سرچی ولی اقدس تو اردو باهام قهرکرد منم که ازهمون موقع اهل منت کشی نبودم ونیستم!
موقع برگشتن من رفتم دستشویی این خیر ندیده هام سوار شده بودن اتوبوس حرکت کرده بود!
البته تقصیرخودم بود چون معلم بدبختمون هزاربار گفت هرجا رفتین اجازه بگیرین و ازهم جدا نشین
برگشتم دیدم عه من مانده ام تنهای تنهااااااااااااااااااااااااا هاهاها ( باریتم بخون)
ولی تف به معرفت نداشته اقدس بیاد که صداشم درنیورده بود من جاموندم!
جونم براتون بگه ( اون سبزی درست پاک کن خواهر) اینا میرسن دم مدرسه و مدیر یکی یکی از لیست
اسم بچه هارو میخونه که تحویل ننه باباهاشون بده
آیا نباید اینکارو موقع رفتن میکردن که کسی جانمونه؟؟؟
میبینن که عه من نیستم
ازشانسمم بابابزرگم برگشته بود وفهمیده بود ما دوتا خیره سر گوش نکردیم واردو رفتیم
منم که جاموندم و وا مصیبتا...
ازحال خودم بخوام بگم که تنها تو یه پارک شهر دیگه نزدیک کرمانشاه مونده بودم و عین چی عر میزدم!!
یعنی یه بچه کوچیک تصورکنید که با دهن نیم متر باز گریه میکنه از دهن ودماغ وچشماش اشک و اب و مخاط جاریه!!
اون موقع هم عقلم نمیکشید البته عقل بزرگترا که شماره خونه ای ادرس خونه ای بزارن تو جیبم یادم بدن
برم پیش پلیس بگم من گم شدم :)
برگردیم به کرمانشاه ... بابابزرگم که میفهمه من جاموندم بعد یه جنجال دیگه با نیسانش اومد دنبالم ، یه نیسان داشت که
که از همه بیشتر دوسش داشت یادمه بلدم نبود بوق بزنه وقتی آدمی جلوش بود داشت رد میشد کلشو از پنجره میداد بیرون
و هوار میکشید برو کنار بروووووکنار نیسانی نشی :)
منم نیم سانت ازجام تکون نخورده بودم میترسیدم بیشتر گم و گور بشم!
دیگه هوا تاریک بود بابابزرگم پیدام کرد و اینبار دیگه درد گم شدن یادم رفت و از ترس کتک عرمیزدم گریه زاری راه انداخته بودم
ولی کتک نخوردم فقط بغلم کرد صدام ببندم:)
تا پام رسید به خونه وامنیت حس کردم شروع کردم دنبال اقدس کردن وکشیدن گیساش !
راستی فرداش تو مدرسه مدیر و ناظم ومعلم یه دور دعوام کردن!! خودشون بی مسئولیتی کردن منو متهم میکردن
ازاون به بعد دیگه اردو نرفتم تا سوم راهنمایی:)
+ این خاطره با خوندن پست تسنیم یادم اومد که جامونده واسه شام انصافا دردش از جاموندن من تو یه شهر دیگه بیشتره:)
++ دم صبح خواب دیدم یه مار تو خونمون بود بعد مامانم برد انداخت بیرون بعد مار یهو گنده شد تبدیل به اژدهای آدم خوار شد
منم درو محکم گرفته بودم نیاد بخورتم !! یعنی هوار بود که من تو خواب میزدما..
بیدارشدم دیدم هیشکی نیس تا چشمام یاری داد گریه کردم ، نمیدونم چرا :/ لوسم خودتونید:))
ازاین خوابا برای تک تکتون ارزومندم:)