سحرخیزباش تا کامروا شوی!

  • ۱۷:۱۴

این همه ساعت شیش تا هفت صبح بیدارشدن منو کینه ای کرده


وقتایی که داداشم کنار بخاری عمیق خوابش برده من هفت صبح دارم میرم دلم میخواد قبل رفتن لقد کشش کنم !


ولی مثل یه دختر خوب میرم میدوام تو پارک راستی یه چندتا سگ باهام دوست شدن یادم بمونه قصه رفاقتمون بنویسم 

داشتم میگفتم بعد دوییدن و دوش گرفتن و صبحونه درست کردن میرم

به نظر میاد اینا به آدم حس خوب میدن ولی راستش تک تک ثانیه های ورزش و دوش و صبحونه تصویر پتو و بالشم از جلوی دیدگانم کنار نمیرود!

امروز صبح چارتا فحش به خودم دادم بعد پاشدم رفتم 

وقتی بر می‌گشتم توی کوچه پشتی ناگهان یه گربه ی کوچیک از زیر ماشین پرید جلوم

این گربه ی حنایی کوچولورو من دوبار دیگه توی همین کوچه دیده بودم اتفاقا یبارم بهش شکلات دادم!

متاسفانه توی کیف و جیب من جز شکلات چیزدیگه ای نیس

بشدت کوچیک و کرکی و نازه قد یه کف دسته 


خیلی دلم میخواست بیارمش خونمون ولی فکرکردن به عکس العمل مامانم چارستون بدنم میلرزوند

دور پاهام ورجه وورجه میکرد هواهم خیلی سرد بود 

آنی تصمیمم عوض شد باخودم گفتم میبرمش خونه براش یه جا درست میکنم تهش اینه مامانم منو از خونه می ندازه بیرون درعوض این بچه از سرما و گشنگی مریض نمیشه 

وی استاد درلحظه تصمیمم گرفتن بود !!


خم شدم گرفتمش بغلم عاقو تاما اینو بغل کردیم یهو شاشید :|


یه کف دست گربه چهار لیتر شاشید بهم هرجور حساب میکنم اون یه ریزه گربه نهایتا باید قد یه ته استکان شاش میداشت


ازشوک خیس شدن لباسام یهو ولش کردم تصمیمم عوض شد

این اگه یبار اینجوری خودشو تو خونه تخلیه کنه مامانم بعد اینکه من ده بار کل خونه رو شستم و ساییدم سلاخیم میکنه 


میخواستم احساسات مادرانه مو براش بزارم بزرگش کنم خودش شاشید توی همه ی فانتزی های مادرانه م!


نتیجه سحرخیزی امروزم شاشروا شدنم بود یعنی بخاری از لباسام بلندمیشد دیدنی!





  • ۸۵

نوشتن از نبودنت بهم کمک نمیکنه

  • ۲۱:۴۸

روزی سه چهارتا پست طولانی غم و ناله مینویسم آخرش که میخوام بزنم انتشار نمیتونم ...

پیش نویسش میکنم صفحه رو میبندم چارتا دستمال کاغذی برمیدارم میرم یه گوشه گریه میکنم بعدمیخوابم 

خیلی آزرده خاطرم 

اینجا دیگه مثل سابق برام نیست 

  • ۳۱

فقدان 3

  • ۲۱:۴۹

فکرمیکردم با این غیبت دو هفته ای کارمو از دست دادم 

دو هفته قبل برام مهم بود دغدغه مالی باعث میشد نخوام به پایان دادن به کاری که چندان علاقه ای هم بهش ندارم فکرکنم

اما الان برام اهمیتی نداره یه حالت کرختی باهامه که دلم زندگی کردن نمیخواد

من از وقتی خودمو شناختم بابابزرگم کنارم بود تا مدت ها خونش زندگی کردیم شب های تابستون زیادی تو حیاط کنار یه بوته یاس تشک انداختیم من و پریا دست هامون تکیه میدادیم زیر سرمون تو رخت خواب به خاطره های بابابزرگم گوش میکردیم مثل قصه های هزار و یک شب جذاب بودن تموم نمیشدن خاطره هاش 

خودش وسط میخوابید میگفت پیش هم باشین تا صبح هرهرکرکر میکنین نمیزارین بخوابم بشدت قلقلکی بود کافی بود انگشتت بخوره به پهلوهاش یه ربع ریسه میرفت از خنده

چقدر دوره اون شب ها انگار یه رویا وسط یه گوی شیشه ای موزیکال بودن

یه گوی شیشه ای که وقتی کوکش میکنی تصویر یه پدر خندون دوتا دختر کنارهم نمایش میده 

تکونش که بدی گلبرگ های یاس پخش میشه تو هوا

  • ۲۰

فقدان 2

  • ۲۲:۳۵

کاش گاهی وقتا خدا جای نشستن اون بالا و نگاه کردن میومد مینشست روبه روی آدم میگفت من امشب به تو گوش میکنم حواسم به توئه 

هفت روز از رفتن بابابزرگم میگذره 

ولی من قد هفت سال دلتنگم 

حرفاش و کاراش ،صدای خنده هاش طرز راه رفتنش 

قدم هاش به قدری بلند و محکم برمیداشت که عین چی باید میدوییدی بهش برسی هربار باهاش جایی می رفتم کلی غرمیزدم بابا یکم آروم راه برو نفسم بند اومد میخندید میگفت پیرشدی !


کاش هزاربار دیگه باهم پیاده روی میکردیم 

کاش هزاربار دیگه بغلش میکردم 

کاش من جاش میرفتم 

  • ۲۲

فقدان.

  • ۱۴:۵۹

آخرین خاطرات بابابزرگم مرور میکنم و توی دلم خنج میزنن


پنج شنبه  و جمعه از ذوق بهوش اومدنش از خوشحالی چند کلمه حرف زدنش به هرکی میشناختم زنگ زدم وپیام دادم 


جمعه ای که من یه طرف تختش نشستم پریا یه طرف 


آروم سوپ میخورد و به تند تند حرف زدنای ما گوش میکرد دستاش جون نداشت قاشق نگه داره 


وقتی ادا درمیودرم که دهنتو بازکن پسرخوب آفرین سوپتو بخور که ببرمت ددر ، لبخند بی جونی مینشست رو لباش


پسرخاله هام هرنوع دلقک بازی دراوردن که چشماشم بخنده توی دلمون عروسی بود 


با هرکدوممون چند کلمه حرف میزد فارسی نمیگفت 


بی مقدمه به پریا گفت بابا درست ادامه بده مراقب مادر و خواهرت باش


به پسرخاله م گفت مراقب مادرت باش تنهاش نزار دوباره 


ذره ذره با حرفاش اشک مارو دراورد هی میگفتیم بابا اینا چیه میگی؟ دلمون خون نکن فردا منتقل میشی بخش بعدشم میای خونه 


خواستم جو عوض  کنم گفتم بابا میخوام برات مجددآستین بالا بزنم این پرستارای اینجا همه  عاشقت شدن


هرکدوم دنباله حرف منو گرفتن شروع کردن به سربه سرگذاشتنش و شوخی کردن


بی جون لبخند میزد باز نگام کرد دستمو گرفت گفت خوب باش همیشه بابا خوب زندگی کن قدر خودت بدون


نشد جلوی اشکام بگیرم 


پسرخاله کوچیکم نمک میریخت طفلی ترسیده بود میخواست نشنوه این حرفارو 


داییم که اومد گفت یه تومن جیب پالتوم بود چارتومنم توی گاوصندقم اونم با سیم بازمیشه ! خرجشون که نکردی؟


منفجر شدیم ازخنده ته دلم میگفتم آخیش خوبه حالش اون حرفاشم تحت تاثیر داروهای آرامبخش و بیمارستان


اومدیم خونه تا سه صبح خندیدیم و گفتیم کاش بریم با سیم گاوصندقشو بازکنیم پولا برداریم وقتی اومد سربه سرش بزاریم


فرداش میخواستم برگردم تهران چون قرار بود بابابزرگ انتقال بدن بخش


فرداش اما بابابزرگم بیدارنشد 


 بابابزرگم رفت 


همه چی انگار رفت رو دور تند 


با دل خون شده خرماچیدیم دلم میخواست گوشام کرمیشد صدای صوت قران تو خونه نمیشنیدم 


نشد لحظه ای تنها عزاداری کنم نشد یه دل سیر گریه کنم 


انقدر غرق کار و پذیرایی شدیم که موقع ریختن بادوم روی حلواها گفتم پریا کاش یه ظرف کم شکر درست کنی واسه بابابزرگ


نگاه مات شده ش روم میخی شد رفت تو سینه م


به خودم اومدم نشستم کف اشپزخونه زار زدم لبمو گاز گرفتم و گریه کردم

اینا حلوای بابابزرگم بود؟؟


تصمیم براین شد بخاطر کرونا وسلامتی مردم اشخاص نزدیکمون دعوت بشن که صد خورده ای شدن


روز خاکسپاری رفتیم به شهر زادگاه مادربزرگ مرحومم


جایی که مادربزرگم و دایی بزرگم به خاک سپرده شدن 


جمعیتی که اومده بودن به قدری زیاد بود که آمبولانس مسیر طولانی مونده به قبرستون بین ترافیک ماشین و جمعیت گیرکرد


صدای بهم خوردن دندونام از لرز و بغض تو سرم میپیچید صداش از صدای جیغ و گریه ونوحه بقیه بیشتر توی سرم اکو میشد


هیچ یادم نیست جواب همدلی فامیل و عرض تسلیت هاشون چجوری دادم وچی گفتم و چی شنیدم


فقط یادمه چجوری بابابزرگ عزیزم رفت زیر خاک با هر خاکی که میریختن انگار فشار این غم دور گلوم بیشتر میشد 



اکثر مردم نموندن پذیرایی ناهار بشن به هرکی گفتیم بفرمایید فلان تالار پذیرایی بشین گریه کرد گفت من غذای ختم 


اون مرحوم از گلوم پایین نمیره و رفت


دلم میخواست ساعت ها تک وتنها بشینم اونجا یه دل سیر عکسشو نگاه کنم گریه کنم براش حرف بزنم


اخر شب همه نوه ها رفتیم نشستیم سرخاکش تا صبح 


کسی به اون یکی نگفته بود بیا 


همو توی قبرستون دیدیم


دلمون نیومده بود شب اول قبرش تنهاش بزاریم پریا تاصبح قران خوند گریه کرد و گریه کردیم





+ من نتونستم یه دل سیر تنها عزاداری کنم دردم زیاده هرلحظه بایاداوریش میزنم زیرگریه 


شاید گاهی از غمم بنویسم کمی تسکین پیداکنم ازغم خوندن همونقدر سخته که نوشتنش

اینجارو نخونید که من باعث ناراحت شدن کسی نشم 


ازتون ممنونم که برای سلامتی بابابزرگم دعا کردین ممنون از بزرگواریتون 


تسنیم جان ممنون بابت حرفات .



  • ۱۸
مهربانی شما چه رنگیست؟

اگر یادمان بود وباران گرفت نگاهی به احساس گلها کنیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan