- دوشنبه ۲ اسفند ۰۰
- ۱۶:۵۶
- ۱۳۱
پنج شنبه چهلمین روز از رفتن بابابزرگ عزیزم میشد ما چهارشنبه رفتیم . هنوز خیلی از کارها مونده بود وانجام نشده بود توی حیاط داشتن گوسفندهای مراسم میکشتن داخل خونه مشغول تمیزکاری و آماده کردن خرما وحلوا و ظرف و ..بودن تقریبا تا چهارصبح کارکردیم بعدش دوساعت خوابیدیم بهتر بگم از خستگی بیهوش شدیم از ده صبح کم کم کسانی که دعوت شده بودن اومدن من نمیدونم بقیه چه رسم ورسومی برای مراسم ختم دارن ولی توی کوردهای کرمانشاه اینجوری که برای چهلم تعدادی دعوت میشن برای ناهار بعد هم همه میرن سرخاک مرحوم ، شب چندتا از بزرگترای فامیل میان بنر های رو دیوارای ساختمون بازمیکنن پیرهن مردونه و پارچه میگیرن واسه دراوردن رخت عزا از تن صاحبین عزا . اینبار برعکس دفعه های پیش آروم بودم حس بهتری داشتم وقتی سیصدتا غذا اضافه واسه نیازمندا پخته شد دلم اروم گرفت که هیچی اسراف نشد باقیمونده غذا واستخون هارو جمع کردیم واسه سگ های روستا ها نمیگم ناراحت نبودم گریه نکردم ، چرا سرخاک به حدی گریه کردم وباد سرد به صورتم خورد تموم صورتم خشک وزخم شده فقط حس کردم حال بابابزرگمم خوبه وقتی اخر شب برادر بزرگ بابابزرگم تو جمع از همه خواست حلالش کن و همه ازش به نیکی یادکردن ....تو آرامش باشی بابابزرگ عزیزم.
من وقتی بچه بودم که هیچی یک دختر شیطون حرف گوش نکن بودم
وقتی شیطونی های دختر داییم میبینم و همه خیلی ریلکس سرتکون میدن میگن کپی بچگی مریمه خیلی خجالت میکشم
اصلا دلم واسه مامانم میسوزه حالا مامان من اخلاقش اینجوریه که اگه یه بچه ای خونه رو باما به آتیش بکشه خم به ابرو
نمیاره اصلا! کلا ریلکس و مهربونه
بعد که وارد دوران شگفتی آفرین نوجوونی شدم بشدت از جنسیتم بدم میومد و فراری بودم ( اینو بزرگتر که شدم متوجه
علت رفتارای اون موقع شدم)
لباس های پسرونه موهای کوتاه بازی های پپسرونه دوچرخه سواری مدام یعنی این انگشتای شصت پام همیشه
زخم وزیلی بود بس که با دمپایی دوچرخه سواری میکردم ترمزم نداشت پامو میکشیدم به زمین!
مامانم هروقت فرصتی پیش میومد میگفت بیا کمک کن شام بپزم یا سفره بچین یا بالاخره یه کاری بهم میداد
که هم همکاری کنم هم یادبگیرم
حالامن چه میکردم؟؟ درجا میگفتم چرا فلانی نیاد؟؟ ( داداشم) چرا بهمانی فقط بشینه بخوره؟ ( داییم)
خییلی تاکید داشتم که باید پسرا هم مشارکت کنن وگرنه منم کاری نمیکنم
مامانمم همیشه حتی الان میگفت دختر هرچی هم بشه رییس جمهور هم بشه بازم یادگرفتن یه سری کارا
بدرد خودش میخوره!
الانم که غرمیزنم میگم خسته شدم دخترتم کوزت که نیستم انقدر ازم کارنکش ( به شوخی ) یکمم پسرات کارکنن
پسر عروس پسند تربیت کن:)) باز همین میگه البته من موافق حرفشم ها ولی اینکه معتقده مرد نباید کار توخونه انجام بده
حرصم میگیره یعنی این داداش بزرگ من بلد نیس یه نیمرو درست کنه!
خلاصه که لجبازی من و کارنکردنم ادامه داشت تا ...نمیگم چندسالگیم :)))
موقعیتی پیش اومد که همه ی خانواده دسته جمعی رفتن مسافرت
درواقع مسافرت نبود رفتن نامزدی پسرخالم ک عروس شمالی بود ! بله ما به اقصی نقاط ایران شعبه زدیم!!
من موندم واقدس و بابابزرگم
غذاهایی که برامون پخته بودن که تموم شد بابابزرگم گفت بلدین آبگوشت بپزین منم برم سبزی خوردن ونون سنگک بگیرم؟؟
منم درجا با اعتماد به نفس گفتم اره!
عاقو این اقدس ازمن بدتر بود بخدا الانم هست !
رفتیم تو اشپزخونه یه زودپز برداشتم سه بسته گوشت هم از فریزر دراوردم
درحین کار با اقدسم حرف میزدم وبهش تعلیم میدادم!
میگفتم ببین مامانم میگه هرچی گوشت توی غذا بیشتر باشه غذاخوشمزه تره!
سه بسته بزرگ گوشت قرمز همون شکلی یخ زده انداختم تو زودپز بعد نخود ولوبیا و رب!
یعنی من نه پیازی نه چیزی ربم همون اول ریختم توی اون گوشت های یخ زده و اب سرد!
بعد خییلی بااعتماد به نفس گفتم ببین این زودپزتون شکلش با مال ما فرق داره ولی کارشون یکیه هر کی
که دوبار اشپزی کرده باشه اینارو توجه میشه یه پوزخندم میزدم و میگفتم یادبگیر بدردت میخوره !
این زودپز بابابزرگم اینا خییلی قدیمی بود وسنگین بعد اونی که من دست مامانم دیده بودم اصلا زودپز نبود
ارامپز بود!
خلاصه که درشم بستم گذاشتم رو گاز باشعله زیاد! برگشتم به اقدس گفتم بروخداروشکر کن من اینجام
از گشنگی نمیمیری!
بعدشم باهم رفتیم تو حیاط تاب بازی حیاطشون تاب داره خیلی دوست داشتم:) بچه نبودما
انقدر ما غرق تاب بازی غوره خوردن شدیم که پاک زمان فراموش کردیم بابابزرگم که کلید انداخت اومد تو حیاط
یادمون افتاد که وقت ناهاره ابگوشتم پخته دیگه!
بابابزرگم با خنده گفت آماده س ؟ بریم ببینیم چه کردین؟؟
منم سریع نزاشتم حرفش تموم شه گفتم چه کردین نه چه کردی! این دخترت بلد نیست چایی دم کنه که
همه کارارو من کردم ( کاش لال میشدم نمیگفتم)
بابابزرگم ازاون مدل غش غش خندیدناش کرد وگفت باشه اول توروشوهر میدم که بلدی ابگوشت بپزی!
همینکه درو بازکردیم رفتیم تو یهو یه چیزی گفت گوووومببببببب
بابابزرگم که مادوتارو فراموش کرد پرید توحیاط منم سریع رفتم پشت سرش اقدس مونده بود که اهسته و پیوسته اومد
یکم که توحیاط موندیم دیدیم خبری نیست خونه هم هنوز منفجر نشده( فکرکردیم انفجار گازه )
خییلی اروم رفتیم تو
وااای اصلا همینکه چشمم خورد به اشپزخونه خشکم زد
اشپزخونه اپن بود ازتو پذیرایی پیدا بود داخلش
زودپز ترکیده بود همه گوشتا و نخود ورب و چربی ها چسبیده بود به سقف و کابینت ودیوار
اقدس رفت تو اشپزخونه در زودپز که کج شده بود از رو زمین برداشت گفت اینم دسته گل مریم خانم!
آدم فروش نزاشت موقعیت هضم کنیم یکم به خودمون بیایم سریع تقصیرارو انداخت گردن من بیچاره!!
بابابزررگم بنده خدا هیچی نگفت رفت یه سفره اورد و نون هایی که خریده بود با پنیر تو سکوتی سنگین خوردیم
بعدش رفت خوابید من واقدس رفتیم اشپزخونه رو تمیزکنیم
اصلا تمیزنشد انقدر چرب بود از سقف همینجور تیکه گوشت میوفتاد پایین چسبیده بودن
بعد جاشون روی گچ میموند
اقدسم همینجور غرمیزد که اره خانم بلنده ماها هیچی بلدنیستیم البته راست میگه بلده خونه رو منفجرکنه!
این طی میکشید غرمیزد طی میکشید غرمیزد یهو از سقف یه تیکه چربی زارت افتاد رو سراقدس
من که ترکیدم ازخنده عصبانی ترشد با همون طی شروع کرد به زدنم
انقدر که من خندیدم و اونم جیغ زد بابابزرگم بیدارشد اومد تو اشپزخونه
همون موقعی رسید که اقدس با دسته طی داشت منو میزد
اینوکه دید یه دور اقدس دعواکرد کلا همه چی خیلی نرم به نفع من تموم شد:)
غروب که شد خسته از تمیزنشدن اشپزخونه نشسته بودیم توحیاط سه تایی هندونه میخوردیم
یهو بابابزرگم گفت باید تا بقیه نیومدن برم نقاش بیارم سقف خراب شده
بعدم بهم گفت بابا چرا انقدر بی عرضه ای؟؟
منم که بهم برخورد گفتم من یا اقدس؟؟ اون که بدتره؟
گفت حداقل اون ادعاش نمیشه نمیگه بلدم :)
من پس فرداش یه ماکارونی پختم براشون که هیچی نداشت جز یه قاشق رب و یه دوکیلویی روغن!
درقابلمه رو که بازمیکردی روغن میجوشید عین چشمه های اب گرم هست قل قل میکنن؟؟ اون شکلی
ماکارونی هم خمیر شده بود
یه روزم البته خونه خودمون برنج پختم بعد واقعا نمیدونستم که هرنفری یه پیمونه حالا بچه ها نصفه پیمونه باید بخیسونی
همینجوری نصف قابلمه رو برنج خشک ریختم گفتم مامانم درست میکنه همین اندازه س دیگه بعد اب ریختم که همینا
همین شکلی نرم بشن!
این برنج همینجوری اومد بالا هی بیشتر وبیشتر شد تاجایی که دیگه میریخت رو گاز
برداشتم با ملاقه ریختم تو نایلون که ببرم سربه نیستش کنم! مامانم نفهمه
خب بگو نعمت خدارو چرا حروم میکنی؟؟
تجربه های اینچنینی خیلی داشتم ولی ازیه جایی به بعد دیدم نه بشینم مثل آدم یادبگیرم حداقل به خاطر مواد غذایی هم که شده
بعد که هربار چیز خوشمزه ای میپختم ذوق میکردم تشویق میشدم به بیشتر یادگرفتن ودوباره اشپزی کردن
باز من به راه راست هدایت شدم ولی اقدس هنووز از شوک زودپز بیرون نیومده وهیچییییییی بلدنیست!!
شب ها دلم نمیخواد بخوابم
خواب های پراکنده از مراسم ختم و خاک سپاری بابابزرگم میبینم همون اتفاقات همون جزییات
صبح که بیدارمیشم کسلم خسته م
ظاهرم آرومه انگار یادگرفتم چجوری با این غم همراه بشم
ولی خدامیدونه چقدر دلتنگشم
راستش اون انگیزه و دلیلی که صبح منو از جام بلند کنه
بهم نیرو بده رو ندارم بعد از رفتن بابابزرگم تنهایی زیادی حس میکنم من هرجا کم اوردم به مشکل خوردم وجود بابابزرگم بهم دلگرمی میداد میدونستم حلش میکنه هرکاری ازدستش بربیاد دریغ نمیکنه ،الان چی؟ کیو دارم اون اعتماد و باور بهش داشته باشم؟