مرا در دل غم جانانه ای هست

  • ۱۶:۵۶
من بچه ی اول هستم مادرم وقتی من باردار میشه خیلی خوشحال میشه و این خوشحالیش فقط بخاطر پسردارشدن بود یک لحظه هم از ذهنش رد نشده بود ممکنه من دختر باشم و رویاهاش خراب بشن .هرروز و هرلحظه رویاپردازی کرده پسر عزیزش بیاد تاج وتخت سلطنت بی وارث نمونه! والا..توی این توهم پسربودن من خاله خانباجی های مجهز به سونوگرافی هم کم بی تقصیرنبودن ، عه ؟ هوس ترشی داری؟؟ شک نکن پسره! فلان مدل نشستی ؟ حتما پسره... 
مادرعزیز  وپسردوست من حتی نکرده بود یه دکتر بره ، خب بگو زن پاشو برو دکتر ببین بچت اصلا سالمه؟ لباس هایی که خریده بود ودوخته بود همشون آبی و پسرونه . روزها و ماه ها گذشتن و رویای مامانم به قوت سرجاش بود منم که سمج هرجور شده بود میخواستم بیام و رویای قشنگ مادرم به کابوس تبدیل کنم... اولین وبزرگترین اشتباه زندگی من همین بود چرا سماجت به خرج دادم اومدم جایی که منو نمیخواستن؟ 
تارسید روز موعود...آن روز عجیب که من جفت پا وارد این دنیای خاکستری شدم 
مادرم تعریف میکردکه من وقتی دیدم نوزاد تپلی با کلی موی سیاه دست مامائه و داره میاره طرفم گفتم الهی شکر پسرم موهای پرپشتی داره...
دیگه این قسمت میزنیم رو دورتند.................................بله ازاین قسمت ردشدیم ، مادرما تا جنسیت مارو فهمید غش کرد !
بله عزیزان مادرم ازشوک دختربودن من چهار روز تمام بیهوش بود و عمه ی بزرگم که امیدوارم خودم اون دنیا سرپل صراط بزنم زیرپاش بیوفته توی دره ی مارها وخوراک عقرب ها بشه من داده دست خاله هام بی اعتنا به همه دست بابام گرفته برده و رفتن ! همه جاهم میره میگه اینا ازاول میدونستن همه چی و مارو گول زدن ...آدم چقدر قسی القلب؟ فکرکرده چندروز پیش سرخاک هشتادتا چلپ چلپ ماچم کرد یه اومیکرون هم بهم داد من کینه ی بیست وشش سال پیش فراموش کردم! 
اون چندروز که مادرم بیهوش بود من از شیرخشک و اب قند تغذیه کردم خاله هام هرکدوم اسمی برام انتخاب کردن 
خاله اولی که سه تا پسر داشت و در آرزوی دختر دارشدن بود اسمم گذاشت آرزو!

خاله دومی همون که فرت وفرت آب قند میریخت تو حلق من اسمم گذاشت سحر  چون کله ی سحر به دنیا اومده بودم لابد اگه سر ظهر به دنیا میومدم اسمم میگذاشت زهره! خاله سومی هم دوتا دختر داشت که اسم هاشون با ف شروع میشد اسمم فرناز گذاشت که اگه مادرم کلا وجود من انکار کرد خودش بزرگم کنه و اسمم به دختراش بیاد. 
بعداز بهبودی حال مادرم من همچنان شیرخشک واب قند میخوردم چرا؟ چون دیگه شیرمادرم قبول نکردم! 
حق داشتم خب ، یعنی چی که تا من دید بیهوش شد ؟ مگه هیولا دیده بود؟؟ منم به نازنین غرور نوزادیم برخورده بود و دست به  خودکفایی زده بودم ولی متاسفانه زیرساخت های لازم برای خودکفاشدن نداشتم ومدام رفلاکس و دلپیچه داشتم وشیرخشک بهم نمیساخت و شب تا صبح و صبح را تا شب جیغ میزدم گریه ها سرمیدادم مامان عزیزمم که گویا افسردگی پس از زایمان هم گرفته بود حالش خوب نبود تااینکه نمیدونم کدوم خیرندیده ای گفته بود که بزار گرسنگی بکشه زیاد خودش شیرت میگیره .... مادرمم همین کارکرد و  درنهایت فشار گرسنگی و تحریم شیرخشک من ناچار به پذیرفتن شیرمادرم کرد آدم هیچ وقت شرمنده ی خودش نشه غم نان من مجبور به این خفت کرد! 
تا من اومدم یکم خو بگیرم به شیرمادر و دلپیچه و رفلاکس ها برن پی کارشون یکم وزن بگیرم قدبکشم مادرم باردار شد باز!!
خوبه  افسردگی هم داشتا...اینجا دیگه به کسی اعتماد نکرد و کلی دکتر رفت جنسیت بچش بدونه هربار هم که میگفتن پسره دوتا دکتر دیگه نوبت میگرفت مطمئن بشه! 
باورود ولیعهد اولین کاری که مادرم کرد قطع کردن شیرمن بود ... شیری که حق من بود مال من بود ازم گرفتن ! شما بودی چه میکردی؟؟ همون قوطی شیرخشک برنمیداشتی ازاون خونه بری؟؟ 
باز آب قند دادن ها شروع شد اصلا تنفر الان من از قند وشکر برمیگرده به اون موقع ..بله این دشمنی ریشه ی تاریخی داره!
وضع وحال من باعث شد بشینن همفکری کنند که چه کنن با این نوزاد گرسنه؟؟ هنوزم زوده واسه از شیرگرفتن ! ( من اصلا شیرخوردم؟)
تااینکه باز یه ملعون دیگه نظرداد که من ساعاتی در روز ببرن پیش خانومی که تازه بچه دارشده محض رضای خدا چندچیکه هم شیربه من بده
خوشبختانه من خییلی مقاومت کردم و این خفت قبول نکردم تنها دوره ای از زندگیم که بهش افتخار میکنم همین بوده!
تا پدربزرگم این شیرمرد وارد میدان شد و یک بز خاکستری برای نوه ش که من باشم گرفت منم به راحتی شیر بز خوردم و آخ نگفتم 

ورود اون بز خاکستری به زندگی من نقطه عطف بزرگی بود ! 

ریشه ی علاقه م به کوهنوردی برمیگرده به همین بز بزرگوار و همچنین اخلاق قشنگ موافقت با چیزی که همه مخالفشن و مخالفت با هراونچه که بقیه موافقش هستن!!
بله عزیزان این مریم مظلوم سر یه چیکه شیر کلی زجر کشیده واسه همینه الان هرچی شیر وشیرکاکائو میخورم سیرنمیشم! 
بعد میبینی بهم میگن چرا قدت کوتاهه؟ چرا دندونات زود خراب میشه؟ چرا استخونات به مو بنده! 
از مریم عزیزتون مهربونتون گلتون این نصیحت داشته باشین که وقتی جایی نمیخوانتون سماجت به خرج ندین باشین باورکنید سنگ بنای نخواستنی بودن من ازهمون موقع تولدم زده شده وگرنه چرا من سرجمع دوتا خواستگار درست حسابی بااین سنم نداشتم؟؟ اون وقت زن همسایمون با هفتاد سال سن خواستگار رد میکنه!

سوال اول: ایا من و مادرم الان رابطه ی خوبی داریم؟؟ خیییلی خوبیم اگر به من زیاد کار نده و آشکارا پسردوستیش بروز نده

سوال دوم: ایا من و برادرم رابطه ی  خوبی داریم؟؟ بخدا این سوال منم هست یه پدر کشتگی خاصی بینمون هست ولی درکل همو دوست داریم 

سوال سوم : ایا هدفم از نوشتن این پست بیان کردن تبعیض جنسیتی درخانواده ها و ارائه راهکار بود؟؟ نه بابا راهکاری نداره هیچ وقتم حل نمیشه من خودم که زخم خورده این قضیه هستم تو فانتزی هام سه تا پسردارم که اب دماغ سه تاشونم آویزوونه و توی درس خوندن مجازی هم اصلا همکاری نمیکنن صفرو ها!



  • ۱۲۷

کوچه پر از نور ماه بود ...

  • ۱۵:۴۷

پنج شنبه چهلمین روز از رفتن بابابزرگ عزیزم میشد ما چهارشنبه رفتیم . هنوز خیلی از کارها مونده بود وانجام نشده بود توی حیاط داشتن گوسفندهای مراسم میکشتن داخل خونه مشغول تمیزکاری و آماده کردن خرما وحلوا و ظرف و ..بودن تقریبا تا چهارصبح کارکردیم بعدش دوساعت خوابیدیم بهتر بگم از خستگی بیهوش شدیم از ده صبح کم کم کسانی که دعوت شده بودن اومدن من نمیدونم بقیه چه رسم ورسومی برای مراسم ختم دارن ولی توی کوردهای کرمانشاه اینجوری که برای چهلم تعدادی دعوت میشن برای ناهار بعد هم همه میرن سرخاک مرحوم ، شب چندتا از بزرگترای فامیل میان بنر های رو دیوارای ساختمون بازمیکنن پیرهن مردونه و پارچه میگیرن واسه دراوردن رخت عزا از تن صاحبین عزا . اینبار برعکس دفعه های پیش آروم بودم حس بهتری داشتم وقتی سیصدتا غذا اضافه واسه نیازمندا پخته شد دلم اروم گرفت که هیچی اسراف نشد باقیمونده غذا واستخون هارو جمع کردیم واسه سگ های روستا ها نمیگم ناراحت نبودم گریه نکردم ، چرا سرخاک به حدی گریه کردم وباد سرد به صورتم خورد تموم صورتم خشک وزخم شده فقط  حس کردم حال بابابزرگمم خوبه وقتی اخر شب برادر بزرگ بابابزرگم تو جمع از همه خواست حلالش کن و همه ازش به نیکی یادکردن ....تو آرامش باشی بابابزرگ عزیزم.

 

 

 

 

  • ۴۵

شف مریم:)

  • ۱۶:۲۹

من وقتی بچه بودم که هیچی یک دختر شیطون حرف گوش نکن بودم 


وقتی شیطونی های دختر داییم میبینم و همه خیلی ریلکس سرتکون میدن میگن کپی بچگی مریمه خیلی خجالت میکشم


اصلا دلم واسه مامانم میسوزه حالا مامان من اخلاقش اینجوریه که اگه یه بچه ای خونه رو باما به آتیش بکشه خم به ابرو


نمیاره اصلا! کلا ریلکس و مهربونه


بعد که وارد دوران شگفتی آفرین نوجوونی شدم بشدت از جنسیتم بدم میومد و فراری بودم ( اینو بزرگتر که شدم متوجه


علت رفتارای اون موقع شدم)


لباس های پسرونه موهای کوتاه بازی های پپسرونه دوچرخه سواری مدام یعنی این انگشتای شصت پام همیشه


زخم وزیلی بود بس که با دمپایی دوچرخه سواری میکردم ترمزم نداشت پامو میکشیدم به زمین!


مامانم هروقت فرصتی پیش میومد میگفت بیا کمک کن شام بپزم یا سفره بچین یا بالاخره یه کاری بهم میداد


که هم همکاری کنم هم یادبگیرم 


حالامن چه میکردم؟؟ درجا میگفتم چرا فلانی نیاد؟؟ ( داداشم) چرا بهمانی فقط بشینه بخوره؟ ( داییم)


خییلی تاکید داشتم که باید پسرا هم مشارکت کنن وگرنه منم کاری نمیکنم


مامانمم همیشه حتی الان میگفت دختر هرچی هم بشه رییس جمهور هم بشه بازم یادگرفتن یه سری کارا


بدرد خودش میخوره!


الانم که غرمیزنم میگم خسته شدم دخترتم کوزت که نیستم انقدر ازم کارنکش ( به شوخی ) یکمم پسرات کارکنن


پسر عروس پسند تربیت کن:)) باز همین میگه البته من موافق حرفشم ها ولی اینکه معتقده مرد نباید کار توخونه انجام بده


حرصم میگیره یعنی این داداش بزرگ من بلد نیس یه نیمرو درست کنه! 




خلاصه که لجبازی من و کارنکردنم ادامه داشت تا ...نمیگم چندسالگیم :)))


موقعیتی پیش اومد که همه ی خانواده دسته جمعی رفتن مسافرت 


درواقع مسافرت نبود رفتن نامزدی پسرخالم ک عروس شمالی بود ! بله ما به اقصی نقاط ایران شعبه زدیم!!


من موندم واقدس و بابابزرگم


غذاهایی که برامون پخته بودن که تموم شد بابابزرگم گفت بلدین آبگوشت بپزین منم برم سبزی خوردن ونون سنگک بگیرم؟؟


منم درجا با اعتماد به نفس گفتم اره!


عاقو این اقدس ازمن بدتر بود بخدا الانم هست !


رفتیم تو اشپزخونه یه زودپز برداشتم سه بسته گوشت هم از فریزر دراوردم 


درحین کار با اقدسم حرف میزدم وبهش تعلیم میدادم!


میگفتم ببین مامانم میگه هرچی گوشت توی غذا بیشتر باشه غذاخوشمزه تره! 


سه بسته بزرگ گوشت قرمز همون شکلی یخ زده انداختم تو زودپز بعد نخود ولوبیا و رب!


یعنی من نه پیازی نه چیزی ربم همون اول ریختم توی اون گوشت های یخ زده و اب سرد!


بعد خییلی بااعتماد به نفس گفتم ببین این زودپزتون شکلش با مال ما فرق داره ولی کارشون یکیه هر کی 


که دوبار اشپزی کرده باشه اینارو توجه میشه یه پوزخندم میزدم  و میگفتم یادبگیر بدردت میخوره !

این زودپز بابابزرگم اینا خییلی قدیمی بود وسنگین بعد اونی که من دست مامانم دیده بودم اصلا زودپز نبود 


ارامپز بود! 


خلاصه که درشم بستم گذاشتم رو گاز باشعله زیاد! برگشتم به اقدس گفتم بروخداروشکر کن من اینجام


از گشنگی نمیمیری!


بعدشم باهم رفتیم تو حیاط تاب بازی حیاطشون تاب داره خیلی دوست داشتم:) بچه نبودما


انقدر ما غرق تاب بازی غوره خوردن شدیم که پاک زمان فراموش کردیم بابابزرگم که کلید انداخت اومد تو حیاط 


یادمون افتاد که وقت ناهاره ابگوشتم پخته دیگه!


بابابزرگم با خنده گفت آماده س ؟ بریم ببینیم چه کردین؟؟ 


منم سریع نزاشتم حرفش تموم شه گفتم چه کردین نه چه کردی! این دخترت بلد نیست چایی دم کنه که


همه کارارو من کردم ( کاش لال میشدم نمیگفتم)


بابابزرگم ازاون مدل غش غش خندیدناش کرد وگفت باشه اول توروشوهر میدم که بلدی ابگوشت بپزی!

همینکه درو بازکردیم رفتیم تو یهو یه چیزی گفت گوووومببببببب


بابابزرگم که مادوتارو فراموش کرد پرید توحیاط منم سریع رفتم پشت سرش اقدس مونده بود که اهسته و پیوسته اومد


یکم که توحیاط موندیم دیدیم خبری نیست خونه هم هنوز منفجر نشده( فکرکردیم انفجار گازه )


خییلی اروم رفتیم تو



وااای اصلا همینکه چشمم خورد به اشپزخونه خشکم زد 


اشپزخونه اپن بود ازتو پذیرایی پیدا بود داخلش


زودپز ترکیده بود همه گوشتا و نخود ورب و چربی ها چسبیده بود به سقف و کابینت ودیوار


اقدس رفت تو اشپزخونه در زودپز که کج شده بود از رو زمین برداشت گفت اینم دسته گل مریم خانم!

آدم فروش نزاشت  موقعیت هضم کنیم یکم به خودمون بیایم سریع تقصیرارو انداخت گردن من بیچاره!!


بابابزررگم بنده خدا هیچی نگفت رفت یه سفره اورد و نون هایی که خریده بود با پنیر تو سکوتی سنگین خوردیم


بعدش رفت خوابید من واقدس رفتیم اشپزخونه رو تمیزکنیم


اصلا تمیزنشد انقدر چرب بود از سقف همینجور تیکه گوشت میوفتاد پایین چسبیده بودن 


بعد جاشون روی گچ میموند


اقدسم همینجور غرمیزد که اره خانم بلنده ماها هیچی بلدنیستیم البته راست میگه بلده خونه رو منفجرکنه!


این طی میکشید غرمیزد طی میکشید غرمیزد یهو از سقف یه تیکه چربی زارت افتاد رو سراقدس 


من که ترکیدم ازخنده عصبانی ترشد با همون طی شروع کرد به زدنم


انقدر که من خندیدم و اونم جیغ زد بابابزرگم بیدارشد اومد تو اشپزخونه 


همون موقعی رسید که اقدس با دسته طی داشت منو میزد 


اینوکه دید یه دور اقدس دعواکرد کلا همه چی خیلی نرم به نفع من تموم شد:)


غروب که شد خسته از تمیزنشدن اشپزخونه نشسته بودیم توحیاط سه تایی هندونه میخوردیم


یهو بابابزرگم گفت باید تا بقیه نیومدن برم نقاش بیارم سقف خراب شده


بعدم بهم گفت بابا چرا انقدر بی عرضه ای؟؟ 


منم که بهم برخورد گفتم من یا اقدس؟؟ اون که بدتره؟


گفت حداقل اون ادعاش نمیشه نمیگه بلدم :)


من پس فرداش یه ماکارونی پختم براشون که هیچی نداشت جز یه قاشق رب و یه دوکیلویی روغن!


درقابلمه رو که بازمیکردی روغن میجوشید عین چشمه های اب گرم هست قل قل میکنن؟؟ اون شکلی


ماکارونی هم خمیر شده بود


یه روزم البته خونه خودمون برنج پختم بعد واقعا نمیدونستم که هرنفری یه پیمونه حالا بچه ها نصفه پیمونه باید بخیسونی


همینجوری نصف قابلمه رو برنج خشک ریختم گفتم مامانم درست میکنه همین اندازه س دیگه بعد اب ریختم که همینا 


همین شکلی نرم بشن!


این برنج همینجوری اومد بالا هی بیشتر وبیشتر شد تاجایی که دیگه میریخت رو گاز


برداشتم با ملاقه ریختم تو نایلون که ببرم سربه نیستش کنم! مامانم نفهمه


خب بگو نعمت خدارو چرا حروم میکنی؟؟


تجربه های اینچنینی خیلی داشتم ولی ازیه جایی به بعد دیدم نه بشینم مثل آدم یادبگیرم حداقل به خاطر مواد غذایی هم که شده 


بعد که هربار چیز خوشمزه ای میپختم ذوق میکردم تشویق میشدم به بیشتر یادگرفتن ودوباره اشپزی کردن


باز من به راه راست هدایت شدم ولی اقدس هنووز از شوک زودپز بیرون نیومده وهیچییییییی بلدنیست!!











  • ۱۶۸

روشنی باید در نگاه تو باشد نه در آنچه به آن می نگری

  • ۱۷:۲۶
حالا که هرجا میری حرف ولنتاین و لاو ترکوندن و اینجور چیزاس بیاین بشینین کنارم تا این نفس های اخر هزار وچهارصد 
نفری یدونه چوب دستتون بدم باهاش بزنین تو سر همدیگه ! نه میخوام نصیحتتون کنم...

ببینید عزیزان من این حرف هایی که میخوام بگم از روی تجربه نمیگم چون ندارم ! 

ازروی سن هم نیست چون همتون سن کشتی نوح دارین ماشالله

فقط و فقط امروز تو آینه یکم که فتبارک الله واسه خودم گفتم دیدم عه نصف سرم سفید شده که 

پس حرمت این موی سفید من نگه دارین و نصیحت های من اویزه دماغ وگوش و اون پهلوهای قلمبه تون کنید

عزیزان مجردی که کسی هم درزندگیشون ندارن و نمیخوان هم داشته باشن وقراره پروفسور سمیعی بشن

که هیچی روی صحبتم با شما نیست برین زنگ تفریحی بعدا برای شما هم مینویسم 

من اکنون میخوام در مورد فلسفه ی ولنتاین برای این وزه هایی که دارن تو خیابونا میچرخن خرید میکنن حرف بزنم

من نمیدونم شما چرا عاقل نمیشین؟ چرا دست برنمیدارین از این تهاجم فرهنگی یا فرنگی؟ ، حالا همون!

چرا شما آدم نمیشین؟ چرا پولاتون میریزین تو جوب؟ چرا من حرص میدین؟؟ ذلیل بمیرین راحت شیم به حق پنش تن

خود خارجی ها هم این روزنهایت با یه شاخه گل که معلومه از دور میدون هاشون کندن ویه ماچ سروتهش هم میارن

بعد شما دست به بومی سازی زدین میرین باکس گل و شکلات وبادکنک وخرس وقلب به مناسبت ولنتاین واسه یارتون

که دبیرستانیه و بسیار همدیگه رو دوست دارین و آقایی صداش میکنی میخرین؟؟

اینارو چجوری میبرین خونه اصلا؟؟ پدر مادراتون نمیگن اینو کی برات خریده گیس بریده؟؟؟؟ 

والا زمان ما صبح به صبح قبل رفتن به مدرسه یه دور اسکن میشدیم یه تار از سیبیلمون کم نشده باشه

یه دورم بعد از مدرسه تازه داخل خود مدرسه هم ناظممون دست میکشید به صورتمون مطمئن بشه چیزی نمالیدیم 

به صورتامون اسلام به خطر بیوفته

شماها خیلی پرو شدین این نتیجه ی داشتن ماهواره س! هرکی ازاین حرکتا بزنه معلومه تحت تاثیر آموزه های 

شبکه های ماهواره ای قرار گرفته وگرنه که شبکه های ملی خودمون که همش یه آخوند بنده خدا میاد هرروز

شمارو به راه راست هدایت میکنه

به خدا ناراحتم نگرانم واسه این نوجوانان حرف گوش نکن و خودسر

هرجا میرم دوتا فسقل بچه میبینم دست تو دست یه خرس قرمزم بغلشونه!

معلومه مادراتون کم کاری میکنن تو تربیت شماها 

من خودم یه برادر نوجوون دارم شب به شب زیر روی گوشیشو درمیارم تک تک پیج هایی که فالو کرده وهیستوری

گوگل همه رو چک میکنم خطایی ازش ببینم یه چک این ور صورت تپلش یه چک هم اونور گوشیش توقیف !

طرز لباس پوشیدنتون دیدیم ندید گرفتیم گفتیم عیب نداره اینا متفاوت هستن مثل ما لباس بقیه بچه های فامیل نمیپوشن

دوست دارن حالا چه اشکالی داره اون شلوار های پاره پوره و فاق کوتاهتون زیر سیبیلی رد کردیم 

ما تا بیست سالگی حق انتخاب لباس نداشتیم همونم که واسمون میخریدن دوسایز بزرگتر میگرفتن که بزرگم بشیم اندازه بشه

من الان یه بلوز دارم از شونزده سالگیم تا الان میپوشم هنوز اندازه م نشده!

واسه یه رفت وامد ساده اونم قبل اذان مغرب خونه باشیم چه یقه ها دریده شد چه خون ها که بر زمین جاری نشد

چه گریه ها که نکردیم هنوزم با این موی سفید نتونستم اعلام استقلال کنم!

حالا که موتورم روشن شده یکم از محدودیت ها و جبر روزگار بگم براتون دسته جمعی شام غریبان بگیریم؟؟

نه بگم؟؟ بگم؟؟ ( یاد احمدی نژاد فقید بخیر هی میگفت بگممم بگممم آخرشم نگفت)

خلاصه که دختران عزیزم سعی کنید مستقل بشین هرکسی رو به دهلیز های چپ و راست قلبتون راه ندین

ذوق چارتا شکلات و یه خرس پشمالو رو نکنید ( منم شکلات میخوام والا)

اقا پسرهای نوجوان شماهم بترمرگید سرجاتون وقتی از بابا و مامانت پول تو جیبی میگیری نرو به دختر مردم

بگو نبینم تنها بری بیرونا... 

خلاصه که روند بزرگ شدنتون طبیعی و نرمال طی کنید آفرین

جدا ازشوخی من راستش زیاد اینجور مناسبت هارو دوست ندارم آدم خوبه شاد باشه گاهی بی دلیل یا با دلیل 

گلی رد وبدل کنی ولی اینکه حتمااااااا باید توی یه روز خاص  همه باهم یه جور رفتارکنن خوشم نمیاد

دلیلی نداره منطق درست حسابی پشتش نیست 

وقتی به اون سن مناسبی  برسی که خودت حس کنی میتونی یه نفر دیگه هم درک کنی و کنارهم یه مسیر داشته باشین

دنبال اینجور چیزا نیستی بیشتر شبیه یه نمایش میمونه 

حس میکنم دوست داشتن هامون نمایشی شده عکس از کادو و ... استوری کردن و توچشم وچار هم فروکردن 

از بین بردن حریم خصوصی چیزیه که خیییلی عادی شده

بعد میبینی همونی که هدیه شو استوری کرده تو زندگیش چه چالش های حل نشده ای با همراه زندگیش داره 

نمیدونم منظورم میتونم برسونم یانه ، هروقت میخوام جدی حرف بزنم خراب میکنم!

همه ی حرفم اینه که یه رابطه ی مسالمت امیز همراه با احترام داشتن اسون نیست اونی هنر کرده که بتونه

چارچوب این رابطه رو نگه داره حرف نگفته ای نزاره حفظ  اون احترام دو طرفه براش اهمیت داشته باشه

نه اینکه همه ی توجه واحترام و علاقه خلاصه بشه یه کادوی ولنتاین

چندشب پیش با اقدس رفتیم خیابون گردی چندتا عکسم گرفتم میزارم:)

  • ۱۴۵

کاش من به جای تو میرفتم .

  • ۰۱:۱۳

شب ها دلم نمیخواد بخوابم

خواب های پراکنده از مراسم ختم و خاک سپاری بابابزرگم میبینم همون اتفاقات همون جزییات 

صبح که بیدارمیشم کسلم خسته م 

ظاهرم آرومه انگار یادگرفتم چجوری با این غم همراه بشم

ولی خدامیدونه چقدر دلتنگشم 

راستش اون انگیزه و دلیلی که صبح منو از جام بلند کنه 

بهم نیرو بده رو ندارم بعد از رفتن بابابزرگم تنهایی زیادی حس میکنم من هرجا کم اوردم به مشکل خوردم وجود بابابزرگم بهم دلگرمی میداد میدونستم حلش میکنه هرکاری ازدستش بربیاد دریغ نمیکنه ،الان چی؟ کیو دارم اون اعتماد و باور بهش داشته باشم؟ 

  • ۳۸
مهربانی شما چه رنگیست؟

اگر یادمان بود وباران گرفت نگاهی به احساس گلها کنیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan