تنهایی و نارنجی رو دوست میدارم

  • ۱۸:۱۴

صبح شیش و نیم پاشدم دل کندن از پتوی گرم و نرمم سخت شده ، کمی خوابالو شدم نمیدونم بخاطر خونه ی جدیده یا پتوی جدید .راستش این پتوی گنده و نرم نارنجی رنگ کادوی بابابزرگم بود برای تولدم ، اون موقع غرزدم سرش چرا برام پتو خریدی؟ پارسال هم برام فلاسک گرفته بودی!  

الان عجیب حس میکنم خوابیدن با این پتوی نارنجی حال میده .شاید میدونست بهترین سیستم گرمایشی برام بغلشه به فکر خرید پتو برای روزهای نبودنش افتاد.

احساس میکنم بعد از بابابزرگم رفتن آدم ها از زندگیم و ازدست دادنشون برام خیلی راحت شده 

فلان دوستم ازش چندماهه خبری نیست؟ یهویی کمرنگ شد تاجایی که داره محو میشه؟ 

خب نباشه ، انتخاب خودش بوده .....بهتر جاش میخوابم اونم وقتی پتوی نارنجی نرمم دارم 

یک ساله از دختر خاله م بی خبرم  بهش زنگ نزدم ...یک سال شد جدی؟ آره یک سال شده پتوی نارنجی نرمم از جلد دراوردم 

اون شب دایی گله کرده بود چندماهه باهاش حرف نزدم ؟ آره راست میگه از شهریور باهاش حرف نزدم از بعد دعوامون ...

حقشه اصلا چرا باید بهش زنگ بزنم؟ اون که برام پتوی نارنجی نخریده !

یک جایی خوندم نوشته بود خانواده مثل پیله میمونه برای رشد لازمه ولی اگه به موقع ازش بیرون نیای همیشه کرم میمونی.

درسته ، اگه همینجوری ادامه بدم کرم میمونم عمیقا دلم میخواد اندک وسایلم  جمع کنم پتوم بندازم رو دوشم ،یقه برادر کوچیکم با دندون بگیرم عین توله خرس قهوه ای باهم بریم یه جای خیلی خیلی دور 



  • ۷۲

عصاکش

  • ۱۶:۰۴

چهارشنبه صبح اقدس و خاله کوچیکه اومدن خونمون .اقدس وقت دکتر داشت 

غروب که از سرکار برگشتم هنوز برنگشته بودن حدس زدم بعد دکتر رفتن خرید که درست حدس زده بودم شب خاله کوچیکه ناراحت بود تو خودش بود بهش گفتم چیشده؟ سفره درد و دلش بازکرد تو اتاق فینقیلی من نشسته بودیم حرف میزد بغض میکرد ... میدونستم فقط دلش میخواد یکی گوش کنه به حرفاش منم همین کارو کردم آخر حرفاش بود که اقدس هم اومد داشتم به خاله کوچیکه میگفتم هنوز سنش کمه درست میشه تلاش کنه بازم....

اقدس خندید گفت :کوری عصاکش کور دیگری شد....

کلمه ی بعدی توی دهنم ماسید نگاش کردم چیزی نداشتم بگم سرمو انداختم پایین احتمالا اون حجم از ناراحت شدنم تو قیافم پیدا بود که خاله کوچیکه دستم گرفت گفت بامن بودا ! بقیه شب یادم نیست چجوری سپری شد فقط توی سرم جمله ی اقدس چرخ میخورد .صبح اونارفتن بلیط داشتن منم رفتم سرکار ،بیشتر از روزهای عادی کارکردم کمتر حرف زدم میخواستم با کارکردن بیشتر این جمله یادم بره اما نمیرفت .یکی انگار بلندگو دستش گرفته بود توی مغزم رژه قدرت میرفت و تکرار میکرد کوری عصاکش کور دیگری شد ....

فردا شم همین جوری بود پس فردا هم حتی دیروزم بیشتر از روزهای معمول موندم و کارکردم .

دیروز ظهر دوتا خرما و یه چای یخ کرده خوردم تا الان ،احساس سیری شدیدی میکنم ته گلوم تلخه نتیجه چندروز بیشتر از دوازده ساعت کارکردن شد لرز و سردرد و بدن درد امروزم . باخودم میگم حتی عرضه ی چند ساعت بیشتر از روزهای دیگه کارکردنم ندارم .اگر توانایی من همین قدره والا دارم فقط اکسیژن حروم میکنم ،خودم گذاشتم وسط یه میز محاکمه و دارم مجازاتش میکنم حتی ذره ای دلم برای خودم نمیسوزه . تمام چیزهایی که میخواستم تو فاصله ی صدهزار کیلومتری ازم قرار دارن هرلحظه دورتر میشن دیگه حتی توی ذهنمم یه خواستن محو وکمرنگ شده .دلم میخواد تمام رشته های نازک و پوسیده ای که من به زندگی وصل کرده پاره کنم . 

من یک بازنده ام همین . 

  • ۴۱

روزهای کاغذی

  • ۱۷:۱۹

تک تک روزهایی که میگذرن یاد بابابزرگمم ، هرچیزی که میبینم خاطره ای یادم میاد عاشق انار بود پارسال این موقع ها سالم و سلامت بود هرشب ساعت ده زنگ میزد باهام حرف میزد گاهی وقتا از صدام میفهمید غم دارم انقدر سربه سرم میزاشت تا بخندم شاید درکش برای همه سخت باشه بگن خب پدر بزرگت بود سن کمی هم نداشت این حجم از دلتنگی و غصه برای چیه؟ هیچکس خبر از دل من نداره نمیدونن برام تنها پدربزرگ نبود به خداکه نبود ، بابا بود همراه بود رفیق بود تکیه گاهم بود .

احساس میکنم فلج شدم نمیتونم راحت بخندم مثل سابق راحت خوشحال نمیشم شب ها از فکر و یاداوری حرفاش بغض امونم نمیده چندساعت بی خواب میشم بابابزرگم سرمایی بود خیلی از خونه تاریک بدش میومد غروب ها تمام لامپ هارو روشن میکرد شب ها فکرمیکنم الان سردشه تنهاس قبرستون خیلی تاریکه کاش میشد یکی میرفت شب ها چراغی اونجا روشن میکرد 

همیشه که سرسفره غرمیزدم میگفت آدم چه یه لقمه غذا بخوره چه یه کوه غصه! کجایی الان ببینی روزهاس فقط دارم یه کوه غصه میخورم کاش بودی بازم میگفتی درست میشه نترس ..... خیلی وقته کسی حواسش به من نیست کسی بهم نمیگه درست میشه .من انقدر تورو دوست داشتم بهت وابسته بودم و خودم نمیدونستم؟

  • ۴۵

بابابزرگم میگفت اول هفته هر جوری شروع بشه تا آخرش همونه.

  • ۰۴:۳۰

برای گریه و بغض دم صبح شنبه شکر


  • ۴۰

بسیار دلتنگ همه ی نداشته ها و حسرت آرزوها

  • ۰۲:۴۴

بی خواب شدم افکار بهم هجوم اوردن خیلی وقت بود اینجوری نشده بودم من خیلی راه هارو رفتم خیلی وقتا بیشتر از توانم کارکردم ولی تهش شکسته تر و ناامیدتر شدم .استاندارد آدم ها خیلی باهم فرق داره مدل زندگی هاشون توقعاتشون برخورداشون با دیگران .

احساس میکنم کلی کار عقب افتاده دارم ذهنم شلوغ و آشفته س پرش افکار نمیزاره تمرکز کنم .ناراحتم نمیدونم برای چی 

کاش مامانم راضی میشد خونمون میرفت کرمانشاه چیکار میکنیم ما اینجا آخه؟ دلتنگ بابابزرگمم حداقل میشد گاهی برم مزارش هرچند هربار رفتم یه شبانه روز تب و سردرد داشتم دلم برای پاییز اونجا تنگ شده دیگه دلم اینجا موندن نمیخواد واقعا حس میکنم دیگه نمیخوام اینجا باشم 

من از روزی که اومدیم اینجا فقط تلاش کردم و نرسیدم 

کمتر از دوماه دیگه سالگرد فوت بابابزرگمه خیلی زود یه سال شد  رفتنش خیلی زود عادت کردیم به نداشتنش ما آدم ها چقدر ترسناکیم چقدر زود به نبود عزیزامون عادت میکنیم حتما دلش از بی معرفتیمون گرفته بابابزرگم من حتی یه صدای ضبط شده ازش ندارم فکر نمیکردم هیچ وقت ازدستش بدم کاش بیشتر دستاش میبوسیدم کاش بیشتر بغلش میکردم کاش بیشتر داشتمش 

میگن جنگیدن برای تغییر زندگی خیلی خوبه خیلی وقت تو زندگیم دچار سکوت شدم یه جور تسلیم نه پذیرش

چون پذیرش با دل راضیه ولی تسلیم از ناچاریه 

میشد دفتر جور دیگه ای برگ بخوره

میشد خدا مهربون تر بود

باید دوباره تلاش کنم دوباره بجنگم اینبار برای خودم 

برای همین مریمی که هیچکس نداره 

اگه صبح موفق شدم بیدار بشم شیش برم پیاده روی تو پارک عکس میزارم !


  • ۳۷
۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۳۵ ۳۶ ۳۷
مهربانی شما چه رنگیست؟

اگر یادمان بود وباران گرفت نگاهی به احساس گلها کنیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan