- پنجشنبه ۲۱ مهر ۰۱
- ۰۲:۰۸
واقعا دلخوشی هام خیلی گذرا و کم هستن ، سه ماه گذشته اکثر روزاش سخت و با اضطراب تموم شد . خدایا یعنی قراره بقیه ش هم همین باشه؟
اگه الان روزای خوبم باشن و همه چی ازاین سخت تر بشه چی؟!
- ۴۱
واقعا دلخوشی هام خیلی گذرا و کم هستن ، سه ماه گذشته اکثر روزاش سخت و با اضطراب تموم شد . خدایا یعنی قراره بقیه ش هم همین باشه؟
اگه الان روزای خوبم باشن و همه چی ازاین سخت تر بشه چی؟!
محله ی بچگی ما در کرمانشاه مدت های طولانی گاز شهری نداشت!
ما مثل بقیه ی اهالی محله توخونه حمام نداشتیم و هر دوهفته یکبار دسته جمعی ایل وقومی بقچه میبستیم میرفتیم حموم عمومی
خداروشکر هزاربار شکر که این جریان خونبار دوهفته یکبارحموم عمومی رفتن تا اوایل سن بلوغ من ادامه داشت
یادمه اون موقع ها مامانم و خاله ها و دخترخاله ها وچندتا از زن های همسایه باهمدیگه میرفتیم و برای اینکه پول کمتری بدن به جای حموم نمره میرفتن حموم عمومی ! درخاطرم هست که بین زن های همسایه یک شیرزن کورد بالای هشتاد سال بود که گرچه دلخوشی ازش نداشتیم ولی هربار با کلی عز و چز کردن و گفتن جملاتی ازقبیل خدایا بوی چرک گرفتم آی همساده ها مسلمونا منم ببرین حموم ثواب داره و.. همیشه با همین ترفند ( ایجاد حس گناه بین اهالی محله) خودش غالب مامیکرد
صداش میکردن ننه شیرزاد ! مثل پدر پسرشجاع که کسی اسمشو نمیدونه ( من واقعا نمیدونم اسمش چی بود)
من قبلتر ها هرازچندگاهی دچار حس غم و شکست میشدم ولی نمیزاشتم زیاد غرقش بشم هرجوری که بود با چیز هایی که حالمو خوب میکرد سعی میکردم ازاون حال بد فاصله بگیرم .ورزش کردن آشپزی حرف زدن با یارم کتاب و درس و نوشتنن همیشه برام قوت قلب بودن حالمو بهترمیکردن اما الان یک هفته س یه کلافگی و غمی دارم که هم میدونم دلیلشو هم نمیدونم چرا
دلم خیییییلی گرفته دائم بغض دارم تمام طول روزخوابم میاد شب که میشه تاریکی آسمون انگار فشار میاره به قلبم نفسام سنگین میشن خوابم نمیبره
مدام حس میکنم شونه م درد میکنه ولی هیچیم نیست
دلم حرف زدن با هیچکس رو نمیخواد دلم رفتن میخواد ناامیدم خییلی احساس شکست میکنم مستاصلم ته هرفکری بد و منفی میشه ته هر کارم میرسم به اینکه فایده ای نداره