واقعا روح آدم ها وسیع؟

  • ۱۶:۵۰

صبح یه کلیپ انگیزشی از اون کچله دیدم که بسیار تاثیر گرفتم!

بله تاثیر کافی نبودن کم بودن بدبخت بودن بی پول بودن هیچی نبودن ...

نشستم  واسه تسکین خودم کمی به دست اوردهای امسالم فکرکردم!

هرچی بیشتر فکرکردم کمتر به دست اوردی رسیدم

تنها دست اوردم این بود به لطف ماسک وقت گران بها وارزشمندم پای برداشتن سیبیلام نمیره مدام!

آخه میدونین نیست وقت من صرف پروژه هایی که ازناسا تحویل گرفتم میشه و باید قبل کریسمس سال آینده انجام بدمشون

خیلی دست اورد بزرگیه برام برنداشتن هرروزه سیبیلام!!

یه دست اورد دیگه هم دارم با سگ های تو پارک محله مون دوست شدم

یعنی اونا اول سنگ بنای دوستی رو گذاشتن وگرنه من مثل سگ ازشون میترسم!

تقریبا اوایل زمستون یک روز صبح رفتم پارک بدوام یه سگ از لای شمشادا پرید بیرون 

خیلی اروم قلبم که افتاد پاچه شلوارم برداشتم گذاشتم سرجاش تا نفهمه ترسیدم

یکم من نگاش کردم یکم اون نگام کرد عین  بازیگرای فیلم های وسترن که میخوان دوئل کنن!!

خلاصه که داد میزد گشنشه و داشت باخودش فکرمیکرد خدایا از فرط گشنگی این گوشت تلخو بخورم یعنی؟؟

از تو جیبم لقمه نون پنیر دراوردم انداختم جلوش یکم بوش کرد خورد!

فرداش رفتم دوتا لقمه گرفتم واسه خودمو و سگه ولی دهن لق دوستاشم خبرکرده بود مجبور شدم لقمه ی خودمم بدم بخورن

نتیجه ی نون پنیرایی که ازخونه کش میرم اینه صبح ها یه گله سگ دورم میکنن بعدم که نون گرفتن باهام میدوان!

هرکی هم ردمیشه من وسگ هارو نگاه میکنه

خب این دست اورد خوبیه  بخاطر حرف های مامانم که هرروز صبح مستند جنایی خفاش شب واصغر قانل

برام تعریف میکنه و میگه شیرمو حلالت نمیکنم به حرفم گوش ندی بری پارک های خطرناک ورزش!!

اولا که یه قطره شیرم به من نداده دوما که پارک خطرناک چیه دیگه؟؟ 

اینجوری سگ ها وقتی همراهیم میکنن  توی پارک محله مون که سگ پرنمیزنه ( استعاره از انسان های خلافکار) حس امنیت بهم میدن البته اگه یه روز دست به یکی نکنن منو بخورن!

یبار برادر کوچیکم بردم بلکه یکم از دمبه هاش اب کنه تا دید یه گله سگ همراه من میدوان خیلی آروم راهشو کشید

اومد خونه و منکر هرگونه رابطه برادری بامن شد!! 

یکی دیگه از دست اوردام اینه وقتی ماسک میزنم عینک نمیزنم ! 

وقتی میرم خونه ماسک نمیزنم عینک میزنم!!

خیلی سعی کردم بین ماسک و کرونا نگرفتن وعینک زدن و کور نشدن توازن برقرار کنم

ولی هردفعه نارضایتی از یه جاش میزد بیرون !

درکل میخوام بگم اگر بنا به مقایسه کردن خودم با اون کچله ( انگیزشی) باشه که باید  هرچه سریعتربه دیار باقی بشتابم!

ولی مقایسه باید درست باشه باید واقعی باشه مثلا دوتا سیب قرمز که از یه درخت دراومدن میشه مقایسه کرد!

از یه درخت رشد کردن شرایط نگهداری ورسیدگیشون یکی بوده و هردوتا سیب هستن!

پس ازمن میشنوین هرچی کتاب انگیزشی دارین جمع کنین نگه دارین چهارشنبه سوری آتیش بزنید!!

هرچی هم کلیپ انگیزشی ازاون کچله( رویا فروش های شارلاتان)  دارین  پاک کنید 

 

 

+ شماهم مثل من یه حس غریبی دارین این روزهای آخرسال؟ 
 

+ ما چندین سال هست که تو همین محله ای که الان ساکن هستیم زندگی میکنیم من هربار بخوام برم سرکار یا هرجای دیگه باید از یک پل عابر پیاده استفاده کنم ، زنی با چادر و نوزاد بغل همیشه حتی تا شب ساعت نه و ده روی پل میشینه گهگاهی کسی پولی خوراکی چیزی میده بهش امروز یکم دقت کردم دیدم چندساله من این زن همین جا میبینم و همیشه یه نوزاد بغلشه ، چرا بچه ش بزرگ نمیشه؟؟

اصلا بچه خودشه؟؟ 

 

+ کتابی هست که میخوام بخونم ولی نمیدونم خوبه یانه اگه کسی کتاب دختری با هفت اسم خونده بگه ارزش خرید داره یانه!

 

 

 

 

 

 

 

 

  • ۱۰۶

کدوم مه جلوه ی روی تو داره؟

  • ۱۵:۴۰

مریم جان ای خورشید تابان زندگی اطرافیانت!

امروز بیست وهفت ساله شدی ... انگار همین دیروز بود دوازده سیزده سالت بود ودزدکی سیبیلات برمیداشتی!

میدونم غم داری انگار اتفاق دردناکی برات افتاده و تو ازش بی خبری

میدونم بعد از رفتن بابابزرگ عزیزت چجوری فروپاشیدی 

دیدم که بار هربار کنار رفتن نقاب آدم ها چقدر اندوهگین شدی 

میدونم که حرف زدن از غم هات و حس های درونیت برات فرقی با قورت دادن تیغ ماهی نداره 

من دیدم که ذره ذره تلاش کردی جلو رفتی بارها به در بسته خوردی بار ها شکستی 

تو قوی هستی از روزی که کاپشنت پاره شد قوی ترهم شدی! بلدی چجوری آدم ها رو بخندونی

بلدی چجوری  ادم هارو ببخشی ، تو خیلی هم مهربونی !

دیدم وقتی فقط ده هزارتومن داشتی شیرکاکائو و کیک واسه آیناز خریدی وبه دندون های یکی بود یکی نبودش خندیدی 

شاید گاهی حس کنی اونقدرها برای آدم های مهم زندگیت خوب نیستی 

شاید حس کنی میتونی بیشتر براشون گوش شنوا باشی بیشتر تلاش کنی برای خندودنشون 

شاید حس ناکافی بودن داشته باشی شاید قلبت ازاین فشرده بشه که به خواسته هات نرسیدی

ولی بدون که زندگی چیزی جز یک رودخونه درحال حرکت نیست روی امواج حرکت میکنی گاهی ممکنه رودخونه 

طغیان کنه و به صخره ها گیرکنی و زخم برداری گاهی هم آروم درحال حرکتی و از خنکی و لطافت رودخونه لذت میبری

من خیلی وقت ها از دور تماشات کردم و لذت بردم از نگاهت گاهی هم دروغ نگم فحشت دادم بخاطر سهل انگاری هات 

امیدوارم بیست و هفت سالگیت بیشتر کودکی کنی بلندتر و بیشتر از ته دل بخندی

بیشتر بنویسی و بهتر یاد بگیری

کلی غذای خوشمزه درست کنی وبخوری 

یه عالمه از خانواده ت بغل بگیری و دوستت دارم های واقعی تر و زیادتری بشنوی

گلدون های بیشتری داشته باشی و پتوس های سبزتری بکاری و روزهای بیشتری زنگی کنی

  • ۹۹

سلام ای بغض تو سینه!

  • ۱۶:۳۷

از روزی که اون گربه شاشید روم اتفاق های بسیار تلخ و عجیبی برام رخ میده 

چندروز پیش رفتم خاک واسه گلدون هام بخرم این مغازه گلفروشی که ازته دلم میخوام تک تک گل هاش خشک بشن به حق این وقت عزیز

یه چیزی شبیه میله ی آهنی کج وکوله از در مغازه ش بیرون زده بود 

منم که نمیدونم حواسم کجا جا گذاشته بودم چرخیدم یک کیسه خاک بردارم کمر کاپشنم گرفت به اون میله و از هم شکافت....

همون لحظه با دیدن عمق پارگی کاپشنم حالتی مثل سکته ی ناقص بهم دست داد !

شدت فاجعه برام به حدی تلخ وسنگین بود حتی نتونستم دوتا فحش به صاحب گلفروشی بدم یا دوتا لگد بزنم گلدوناش بشکنم!

الان باز یار میاد میگه هنوز تو فکر کاپشنتی؟؟ واسه یه کاپشن میخوای کولی بازی دربیاری؟؟؟ 

البته حقم داره ها مردا این چیزارو درک نمیکنن!

اون شب اول مردن کاپشنم آخ عزیز دلم به مرگ طبیعی هم نرفت آخه... 

داشتم میگفتم اون شب اول یکم ناراحت شدم باخودم گفتم اتفاقه دیگه تازه هوا هم گرم شده 

فرداش رفتم سرکار هوا بسیار سرد شد! طوری که شبش تگرگ بارید...

رفتم چندتاسایت اون مارک ومدل کاپشنم سرچ کردم حدود قیمتش دستم بیاد چون من اینو دو سال پیش پول داده بودم

داییم از ترکیه برام خریده بود خییلی باکیفیت بود هزار بار شسته بودمش پوشیده بودمش ولی اصلا کهنه نشده بود

با دیدن قیمتش یه سکته ی ناقص دیگه زدم

من دیگه هیچ وقت اون آدم سابق نمیشم!

با چشمانی اشکبار با قلبی غمگین و با شکمی گرسنه ازتو خداحافظی میکنم عزیزم

ازتو که روزهای سرد بسیاری همراهم بودی ...

حس از دست دادنت برام مثل وقتی که روزه باشم و هوس قرمه سبزی کرده باشم اما شام خورش کرفس باشه

مثل آب شدن بستنی شکلاتی وسط مرداد

حس تلخ نبودنت ازاین بعد همیشه باهامه عمرت خیلی کوتاه بود جوون مرگ شدی نازنینم


 

 

+ اگه رفتین گلفروشی که یه میله کج وکوله از در مغازه ش بیرون زده بود درمورد مفاهیمی مثل : گرونی و تورم 

عدم قدرت خرید البسه ، نه به مصرف گرایی ، کاپشن برند زارا ، سرد بودن ناجوانمردانه ی هوا ، محیط زیست و حقوق بشر و هزینه سنگین 

بازیافت لباس  ، حقوق ناکافی ، تجرد قطعی ، فرهنگ مشتری مداری، خیاط زحمتکش ، هزینه ی گزاف مالیات بر خرید های وارداتی

بی ارزشی ریال ، حمله اعراب به ایران ، خاورمیانه ای بودن ، برنج ایرانی کیلویی صد تومن یارانه نفری چهل تومن!

باهاش حرف بزنین که اون میله ی بی صاحاب رو برداره درستش کنه!

 

 

+ این آهنگ با تموم احساسم تقدیم به روح عزیز کاپشنم میکنم ! 

 

 

راستی روز درخت کاری گرامی :)

  • ۱۳۶

کوزتینگ!

  • ۱۷:۰۰

اینم از بدبختی منه سرپیری به خونه تکونی کردن همسایمون حسودیم میشه !

انقدردلم خونه تکونی اساسی میخواد انقدر دلم میخواد حدنداره

ازاون مدل خونه تکونی ها که یه کف دست جا واسه خواب پیدا نشه و همه چی شسته بشه 

کاش مامانم و داداشام یه ده بیست روزی میرفتن جایی خونه رو به من میسپردن 

قشنگ همه چی رو میشستم اون مدلی که دلم میخواد کف آشپزخونه و سرویس ها ودیوارهارو با چندمدل شوینده وسفید کننده

برق مینداختم فرش ها رو هم میبردم بالای پشت بوم میشستم ( حیاطه) ولی بازم یه نفر لازم داشتم واسه جابه جا کردن وسایل

الان که فکرش میکنم چقدررر من اسکولم مردم خونه رو خالی میکنن یارشون صدا میکنن بیاد باهم فیلم ببینن:)

من آرزومه خونه خالی بشه بشور بساب اساسی بکنم  ازاون مدل ها که جون آدم درمیاد!

من یه مدلی هستم که کمترکسی باهام همکاری میکنه توی کارها 

مثلا کمد لباس هام و وسایلم چیدمانش اینجوریه که شلوارهای جین از تیره به روشن و از نوتر تا روزمره دسته بندی شدن

مانتوها هم همین طور ، مانتوهای گرون تر و نو تر و تیره تر جاشون با مانتوهای روزمره و روشن تر متفاوته

کفش هامم نمیزارم تو جاکفشی میشورم یا توی جعبه کف کمدم میزارم یا یه چیزی خریدم جای کیف  وکفش

همه شون باید از تیره به روشن به ترتیب باشن پیرهن و لباس های روزمره و مهمونی هم همینطور

 همشون هم اتوشده باید باشن حتی جوراب ها 

خب این مدلی هست که من  واقعا لذت میبرم ازش  و روحم به ارامش میرسه:)

بعد که میام کابینت ها ویخچال و کشوهارو اینجوری مرتب میکنم بهمش میزنن توجه نمیکنن غرمیزنم کلافه میشم

بعدش مامانم میگه خونه منه تو نمیخواد حرص بزنی اصلا نمیخوام اونجوری به ترتیب حروف الفبا باشه همه چی:))

اینه که واقعا عذاب میکشم وقتی میرم میبینم توی یخچال پنیر گذاشتن کنار ظرف سبزی ، پنیر باید کنار مربا و و .. چیز میزای صبحونه باشه

یا توی کابینت ها باید هرچیزی با اون چیزی که کاربرد یکسان دارن یا یه رنگ ویه شکل هستن باشه

توی تمیزکاری هم همین داستان برقراره من اول کف آشپزخونه پودر لباسشویی میریزم که بسابم چربی هابره

بعد سفیدکننده میزنم بعدم جرمگیر قشنگ هم باید درجهت اب طی بکشم

خب همکاری نمیکنن میگن زور خرکی میزنی یبار بسه و ...

باورتون میشه یبار سر شستن زیاد جوراب های داداشم داشت جنگ جهانی میشد؟؟ 

هرروز جوراب های کثیفش میشستم که فرش ها لک نشن بو نگیرن کثیف نشن شاکی شده بود که جورابام کهنه شدن 

انقدر شستی دیگه جوراب خشک ندارم!! لباس هاشم همین جور میگفت ازبس میندازی تو ماشین رنگ رو روشون رفته

خیلی بهم برخورد ! جای تشکر دعوام کرد منم دیدم لیاقت نداره دیگه کاری به لباس و جوراباش ندارم ولی خب حرص میخورم این  باجوراب میگرده تو خونه


  • ۱۲۰

تنها و غریب

  • ۱۶:۵۱

میخواستم وقتی عمر وبلاگم هزار روز شد یک پست طنز بنویسم 

 

تهشم شاید یه بازی مثل صندلی داغ !

 

اما دل  و دماغش ندارم غمگینم 

 

وقتی کرمانشاه بودم غروب که از قبرستون برگشتیم دوتا خانم اومدن برای عرض تسلیت من نمیشناختمشون پرسیدم گفتن همسایه س خانم آقای فلانی ، اون موقع شناختم . اقای فلانی مرد متشخصی بود دبیر بازنشسته بود گهگاهی دیده بودم همراه بابابزرگم کوه میرفتن یا توی پارک ورزش میکردن ، چیزی که باعث تعجبم شد حرفای اون خانم بود خییلی باسوز گریه میکرد و مشت میزد به قفسه سینه ش ...یه جای کار میلنگید مسلما واسه مرد مسن همسایه که پدربزرگ من بود اینجوری گریه وزاری نمیکرد باسوز 

 

توی گریه هاش قربون صدقه یه نفر میرفت دل آدم خون میشد با حرفاش ...به اقدس گفتم جریان چیه؟ داره واسه کی اینجوری میکنه ؟ گفت پسرش ! شوهرش چندوقت پیش با تفنگ زد پسر بیست وچندساله شو کشت ...جلوی چشم همه !

دیگه نپرسیدم چرا؟ چون هیچ دلیلی به پدری اجازه نمیده فزندشو بکشه ، حس انزجار گرفتم ازاقای فلانی 

بی رحمی و سنگدلی تاکجا؟ این زن داغدار که من دیدم دیگه زنده نبود ...مرده بود هرلحظه میمرد 

هیچ چیز از هیچکس بعید نیست 

 

الان سه روزه دارم به دوستی فکرمیکنم که چندساله واسه تحصیل رفته به جایی که آزادانه زندگی کنه وشاد باشه 

جایی که روزهای خوبی برای خودش بسازه 

سه روزه غروب که میشه تمام تاریکی های شب میشینن رو دلم و نفسم هرلحظه تنگ ترمیشه 

تصویر خنده هاش از جلوی چشمام کنار نمیره 

الان چه حالی داره؟ چقدر ترسیده؟ حالش چطوره؟ اگه خوبه چطور برگرده؟ مادرش الان چه حالی داره ؟

اینا سوال هایی هستن که به هرکی زنگ میزنم میگن نمیدونیم خبرنداریم جواب نمیده  مادرشم داره دق میکنه

 

جنگ پایان خواهد یافت

ورهبران باهم گرم خواهند گرفت

وباقی میماند

آن مادر پیری که چشم به راه فرزند شهیدش است

و آن دختر جوانی که منتظر معشوق خویش است

و فرزندانی که به انتظار پدر قهرمانشان نشسته اند

نمیدانم چه کسی وطن را فروخت

اما دیدم چه کسی 

بهای آن را پرداخت

" محمود درویش"

  • ۵۱
مهربانی شما چه رنگیست؟

اگر یادمان بود وباران گرفت نگاهی به احساس گلها کنیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan